سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
زمستان،با تمام سردی اش،با همه تاریکی اش،از راه رسیدمرا در برگرفت.اما مهرت،شعله ای نبودبرای خاموش شدن؛فراموش شدن،نرگسی بودبرای شکفتن.بوییدن،از میان برف هاروییدن.اناری بود ترک خورده،شیرین آبدار ،سرخ و رسیده،پر از وسوسه....
روحم می سوزد،مانند رقص شیره انجیر،بر پوست تن.در رگ هایم جاری است،شراره های آتش.روح سرکشم،در اسارت تن درآمده،گوشه نشین این قفس؛دیگر در کالبد تن نمی گنجد.شوق رهایی دارد،پرواز،آزادی....
چه بیهوده ریشه ایدر خاک.چه بیهوده شاخه ای.چه بیهوده میوه ای!چه بیهوده سایه ایبر خاک....
«بهشت پنهان»بکر بود و آرام،چشم اندازش تپه ی سرسبز آن طرف رودخانه بود.هوایش پاک،آسمانش بود زیبا.درختانش سرسبز،گل هایش خوشبو.در پس بلوطی بلند،چشمه ای بود جاری،چه زلال،چه خنک،چه گوارا.آهویی آب می خورد،اوجی سیراب می شد.در سراشیبی آن، چند خانه بود پیدا.مردمانش مهربان،خندان،شیدا،دل ها همه شاد.باغ هایش آباد،میوه هایش شیرین،رسیده، آبدار، پربار.کوچه هایش زنده،پر از نور، سرور.چهچه بلبل،رقص قاصدک در هوا،...
ای زیباترین آفریده هستی،ای فرجود دادار،شیرین ترین کام گیتی،تو آمدی، در جدال تاریکی ها،تا که روشنایی بخشی،به این شب بی انتها.شدی دلبند، دلبر،دلدار....
تمام کودکی ام در آن خانه جا مانده؛یاکریم بالای دیوار همسایه شاهد من،کودکی که میان رنج ها تنها مانده. «هیچ»...
از پشت پنجره آرزوهایم،هر شب در رویاهایم،آن کودک شاد را می دیدم،که بر روی سبزه ها سرخوش می خرامد،صدای خنده هایش را می شنیدم،اما صد حیف و افسوس،که فقط،خواب او را می دیدم....
کودکی را دیدم،به مرغکان بازیگوش، که در پی هم می دویدند،می نگریستو خود شاد و خندان،در پی آنها می دوید،در نگاهش زندگی را یافتم.جست و خیز کنان،رقصان،تهی از جهان هستی.گاه از آنها می ترسید، می رمید،گاه در پی شان می دوید،گاه دان می داد،همراه آنان پر می زد،پرواز می کند تا بیکران هستی....
من در این باغ پر هیاهو روحم پرواز می کند تا بلندای شادیتا بوی خوش شمعدانی.به این سو،به آن سو.بوی نعناع، بوی پونهدر هوا پیچیده،سرمست کننده،گیرا.نکند کسی ناغافل آنرا از ساقه چیده؟قامت پونه شکسته،اما بویش در هوا پیچیده!...
با هر نگاه، با هر لبخند،گم می شوم در زمان،بی تاب، سرگردان.یادت، ابر می شود،تا به آسمان پر می کشد،من نیز همراه آن تا بلندای هفت آسمان پرواز می کنم،بی پایان، بیکران، آزاد و رها،می بارد، جاری می شود در جویبارها،وجودم می شود سیراب،از خیال تو.آرام می گیرد ، دل هزار پاره ی من....
گوشه ای از بهشت را،با لبخندت می نمایی،دری از آن می گشایی.نغمه های شادی و سرور،از آن به گوش می رسد.تو می خندی،اما دریایی از آرامش در دلمپدیدار می شود.در پرتوی نگاهت،آفتاب مهر بر وجودم می تابد ؛و من، در این باغ زیبا،مهمان زیبایی تو می شوم.«هیچ»...
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم،که جادوی چشمانت،مرا دربند خود می کشد.هر لحظه،پراکنده می کندباد،سبد سبد،خیالت رادر پیاده رو های شهر؛شهر دلنشین تر می گردد....
«هبوط»در خلوت شب،سرمست، مدهوش،مهمان خیالات خود بودم،بوی شب بو فضای خانه را پر کرده بود.صدایی آشنای جان،از حیات خانه می رسد به گوش!مرا سوی خود کشاند.پایم به گلدانی می خورد،گلدان تلوتلویی خورد،آسمان به گرد او می چرخد،یا که او به گرد آسمان،می افتد،مانند من از لاهوت.گلدان می شکند،من نیز در خود می شکنم،همراه گلدان.شمعدانی ساکن در آن،اکنون مانند من آواره شده.دیگر از زیبایی شمعدانی،از شادی کفشدوزک،چیزی نمانده جز...
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم که جادوی چشمانتمرا دربند خود می کند«هیچ»...
«حنین»در شب سرد،بی تو،تنها،برهنه پای،ژنده، ژولیده،پرسه های بی پایان.در دل خود زمزمه می کنم،چکامه ای از دوردست ها.جز کوی تو ندارم جای،یادت برایم آرام جان.آه از این حسرت بی پایان،که میان افکارم جان می گیرد،گویی جان مرا می گیرد.می خوانمت در هر سایه،در هر خلوت،در هر خرابه،در هر نسیم.تمام زندگی ام روی تو می دیدم.ای کاش می دانستی،ای کاش می فهمیدی.نور مهتاب،صدای موج،بوی دریا؛پرتویی محوبر دیواره های ب...
بهار شد،سبزه رویید،شکوفه شکفت،بلبل خواند،پرستو شاد،چلچله از سبزه زار گفت.قرقاول خوش آواز،هلهله در گلستان،زنبور پروانه سرخوش،رقص گل ها در باد،گل شیپوری تناز.روییده اند بنفشه ها،پامچال زیبا،عطر گل ها درهوا،کودکان غرق در رویا،مادران در تقلا،اما ...پدری غمگین و تنها،پدری خسته،گاه و بیگاه،پدری گریان،لیک در خفا.من گاهی می اندیشیدم،که نکند بهار هم،اگر می توانست،به خانه ی ما سر نمی زند!باغچه را دل...
شب بود،ابتدای هجوم تاریکی، تلخی تازش غم ها بود.جغدی چون سایه ای شوم،بر روی گردوی انتهای خانه بود،کنار آرامش انگور.شب بود،ابتدای هجوم تنهایی،روبروی جنگل خاموشی.شبپره ای شکار خفاش شد،در سکوت!این تاریکیاین شومی تا کرانه ی نگاه ادامه داشت....
«سایه ی امید»قامتش خمیده،روحش رنجور،جسمش تکیده.مویش سفید،دلش گرفته. خسته از جبر زمانه،ملول از مردمان،گوشه گیر، آزرده،زخم خورده از روزگار.کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،اما برای شادی بی قرار.با پاهای بی جان و سنگین،لنگ لنگان و آهسته،افتان و خیزان،گام می گذارد او،در خفا و سکوت شب ها،به آن سوی خاک زمین،می رفت و می رفت و می رفت،اما بی صدا اشک می ریخت،تنها شانه هایش می لرزید.چشمانش تاریک و خاموش...
«دیو»مردی فریاد کشید،صدایش در حیاط خانه پیچید،گنجشک پرید،شادی پر کشید.پسرک تنها لرزید،ترسید،تهدید، تهدید، تهدید.کسی اشک پسرک را ندید.اما ای کاش کمی تردید.پیرزن همسایه ناامید.پسرک از خودش پرسیدآیا مرا ندید؟دستی رفت به هوا،کودکی رفت به فنا،و زنی که رفت تنها.در بینشان رازها،در دل هایشان غم ها.بغض ها، اشک ها.پسرک، پیش رویش دردی بی انتها.بی پناه، بی گناه،سرخورده، پژمرده.در تنش، روحش، زخم ها،همه پنهان....
«سرود سرور»تو را می شناسم،گویی تورا جایی دیده ام،صدایت را شنیده ام.تو از دل شاهنامه آمدی،به دل انگیزی زال و رودابه،به دلنشینی رستم و تهمینه.روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،به مانند عاشقانه های سعدی.آشنای دیرینه ای، با جان من قرینی،مانند متل های شیرین مادربزرگ،یا که حافظ خوانی شب های بلند یلدا،زیر کرسی.تو حس خوب گذشتن از آن کوچه ای هستی،در ییلاق های مازندران،با دیوارهای کاهگلی،که شاخه های گیلاس و زردآلو آن را در ...
«قامت خمیده»در غروبی تاریک نشسته بودم.غرق در افکار.دلشکسته از گذشته،دلخوش به آینده.تکیه کرده به سرو تنهای خانه.زمستان شده انگار.صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،گویی سمفونی غم می نوازند،و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.اما مرا به صدای قدم پیک نیک بشارت دادند،و به نزدیکی صبح،من آنها را.«هیچ»...
«سوگ»نفسی به شماره افتاد و بی رحمانه از حرکت ایستاد.اشک ها بی وقفه غریبانه باریدند.ناله های سوزناک سکوت شب را دریدند تا بامداد.«هیچ»...
یلدااگر نباشد یار،بلندتر بودن شب ،آید به چه کار ؟آن دم را غنیمت شمار ،که باشی همنشین نگار.«هیچ»...
«نوید هامون»می گذشتم از کنار آتشکده ی خاک خورده،از این زیگورات اجدادی،از میان دریاچه خشکیده.همای بلند پرواز از اینجا پر کشیده.پیر دیر مغان دلگیر و دلمرده.آن سرو کهن هم پژمرده.سوشیانت، اناری کاشتم،به امید ساخت دوباره.کی شعله می کشد آتش خرد؟تا بسوزاند دیو جهالت را.شاید که رونق گیرد، پندار نیک دگرباره.تا فهم این مردمان راهی است دراز.انگار غرق شده ایم،نفرین شده ایم،به گمانم گرفتار آه شده ایم،سرگردان در دریای جه...
«رویای خیس»شبی همچون ژنده پوشی شبگرد،به کوی تو آمدم سرگردان.اهل کوچه همه در خواب.سراغت را می گیرم،از توت سالخورده ی انتهای کوچه،از آن سگ ولگرد،اما نیست از تو هیچ نشان.دلم برای دیدن رویت چه بی تاب.از تو پیدا نیست ردی،از تو پیدا نیست یادی.کوچه ساکت،کوچه تاریک،خاموش،مهتاب هم.در آغوش شب،مهمان بارانم،یا که باران مهمان من،نمیدانم،لیک گونه هایم خیس شده؛گم شدم در این کوچه ی باریک.هنوز هم با گام های لرزانم،د...
«معجزه»در نگاه پر از موجم،در نفس آرامم،در خیالم که پر از یاد توست،به تو می اندیشم.نه سالی،نه فصلی،نه ماهی،لیک یک نفس بیشتر می ماندی؛ای کاش!اما تو نشانه بودی،تو معجزه بودی،که یعنی امید وجود دارد.که یعنی عشق وجود دارد.«هیچ»...
«گرداب غم»باز هم تنهایم در این قفس،او نیست.چه بی رحمانه نیست.در افق دور دست زوال می بینم.سخت می گذرد در قفس تن،سخت می گذرد هر نفس.آسمان تیره،دریا غمگین،چشمان من هم.در فراق،تنها می گریم در غروبی که می توانست دل انگیز باشد.پر از نفرت،پر از حیرت.در دل تاریک شب، غم سودا می شود و حسرت.نغمه های درد از ستاره های خاموش می آیند به آواز.دلم راهی برای فرار از این قفس یافته،اما بادهای زمان،مرا به گردابی ناشناخته می کشاند...
«کیمیا»روزی در این دشت فراخ،سبزه ای می روید،همنشین گلی می شود،به یاد تو،اورا با لبخند در آغوش می گیردو از تو، به او می گوید.هر شامگاه،صدای باد را می شنودو نجواهای مرا، می آورد به یاد؛نغمه هایی که از دل تنهایی، می پیچیددر گوش باد.در سحرگاه،سرمست می شود با قطره شبنم،می رود رو با آسمان.ناگه گویی در گوش گل، از تو می گوید.گل می شکفد.در نهان خانه قلبش،یاد تو را می می پروراند؛می شود آفتاب گردان!اندکی از من د...
«نقاب سایه ها»در گوشه ای از حیاط،نگاهش به ماه گیر می کند.تاریکی،سرمای وجودش را سردتر می کند؛دلش را پر دردتر می کند.زیر درخت انار،به آواز باد می رقصد.در آسمان می شمارد،ستاره های در خیال پرورده را.درون دیوار تنهایی اش می شنود،صدای جغد باغ همسایه را.روحش در خاطراتی از عشق می سوزد.نقاب شب،بر زخم هایش سایه افکنده.مدهوش عطر شب بو،به دور دست آسمان چشم می دوزد.«هیچ»...
«نور گمشده»در ساحل زمان،موج سکوت و سکون، به سپیدی موهایم می خورد؛خستگی از دل جبر سیاه زمانه،می دمد در رویاهایم بی امان.روزهای سپید پیش رو،زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،پشت سر.در فراسو امید، آرزو.در پنجره ی شب،به دنیایی از ستاره ها می نگرم؛با مرهم فراموشی،خاطرات سیاه را می پوشانم.تاریکی در آغوش سکوت ناپدید می شودو تنهایی می رود رو به خاموشی.در این خانه خاموش،سپید سکوت و سیاه زمانه ام،خسته و آواره.آواره ...
«رقص سایه و نور»در چشمان من، افکنده ای غم.گم شده در لحظه های خیالت.چشم انتظار نور تو،من در سایه تاریک هم.سرگردان در جاده ی بی پایان،آشفته، پریشان.نور ماه با رخ تو روشن.من سایه ای در دل تاریک بیابان.چه خواهد شد اگر راهم با خیال نورانی تو شود روشن؟بی درنگ خواهم شکفت،در شبانگاه همچون گلشن.در نگاه تو گویی گم شده ام،در نگاه تو گویی گشودم چکامه ای دیگر از ماه.به راه عشقت پیوسته ام اما،سایه های تاریک هنوز در پیش راه،لیک...
«ارمغان»کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،به اینجا پر می زد.کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،جوانه در این ویرانه می زد.کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در آن میخکی پیچ می زد،امیدی در دل هیچ می زد.ای کاش.پنداشتم که می و مستی و ساغر و ساقی،شاهد می شودپنداشتم که ساز و آواز و مطرب و طرب،شاهد می شود،آرام جان می شود،می شود اما...به خون دل و اشک دیده می شود.به اشک دیده، نقش تو در خ...
نبود تو،از نیستی من می گذرد،از مرگ آرزو،از مرگ پنجره.در خواندن نام توآوای زندگی بود نهان،اما در پس آن هزاران ای کاش پنهان.چنان در تو تنیده ام،که در عمق وجودم به تو رسیده ام.تو باید باشی تا جلوی غم را بگیری،تا به روزگار رنگ حیات بخشی.دست هایت بوی بهشت می دهد.«هیچ»...
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.همه دلتنگ و دلخوش بهنارنگی،خرمالو،انار،اما من دل نگران چشمان سیاه تو،زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.من آن برگ خزان زده ی زردم،چشم تو رویم سرخ کرده اینچنین بسیار.تو در چشمانت صفای پاییز را داری.با مهر تو می توان سوی شادی ها کرد فراررو به سوی زیبایی شیداییسرمستیهیچ...
غم پشت غم،درد پشت درد،رنج پشت رنج،تازیانه پشت هم،بی وقفه، مداوم، هر دممگر این جان، جان او نیست؟مگر این نفس، نفس او نیست؟مگر این خوان، خوان او نیست؟بغض در گلو مانده را چه باید کرد؟اندوه در سینه مانده را چه باید کرد؟تا شقایق هست زندگی باید کرد؟!غم همچون پیچک همنشین من شده،هر شب، شب نشین من شده،پیچک وار آرزوها را در بر گرفت.این شب را چرا سحر نیست؟بامداد را چه شد؟و او در آرزوی لبخند دختر گل فروش.هیچ...
باید گذر کرد،باید گذشت،همراه جوش و خروش نهرو من، مسافر مسیر آب حال خواه برکه باشدخواه سراب،یا که مرداب.مقصد رهایی است.باید بود رها،رها شد و رها ماند،در هوای مه گرفته کوچه.مثل کوچه در حسرت رهگذرم.من و کوچه ناجی همیم .من و کوچه تنها مانده ایم،می شنوی؛ تنها!هیچ...
این منم،اثیری بی قرار،اسیری تنها،پژواک سه تار،در زندان تن،در قالب مرد،که هر شب را با امید تو سحر می کند.در نبود تو،گویی که جهان هیچ است.این منم،کویری پر سراب،دشتی پر از مرداب،شوره زاری در اندوه آب،سبزه زاری نیازمند آفتاب،که هر شب ناله هایم در سکوت زمین می پیچد.این تویی،آزاد و رها،خاموش و تنها،گریزان از ما،اما مرو که در پناه مهتاب،خوش تر ز نگاه تو نیست.علی پورزارع «هیچ»...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...
هراس تنهایی است،شب تنهایی،سرما تنهایی.رود زیبایی است،چشمه زیبایی،نگاه تو زیبایی.روح از تو لبریز است،یاد از تو لبریز،جان از تو لبریز.تو را دیدم مست شدم،تو را دیدم خندیدم،تو را دیدم هست شدم.<هیچ>...
هنوز هم یادتبوی گل نرگس نچیده می دهد،طعم انار رسیده.پر از نبض زندگی.به تپیدن می مانی در من،فراموش نمی شوی،تمام نمی شوی خاموش نمی شوی.هر لحظههر نفسبیشتر می نشینی به جانم.چو یادت می خواند مرا،گام در رهش می نهم هردم.علی پورزارع <هیچ>...
هیاهوی ثانیه ها،رسیدن موسم تو را،می دهند نوید.باید تو را نشست به تماشا،کنار شنزار بی انتهای ساحل آرام.با چشمانی پر از امید.غوغای مرغکان دریایی،رقص موج و ساحل،خوشحالی پیرمرد ماهیگیر،دیدار تو،چه دلگشا.صدای باد،سرخی غروب،جنگ آفتاب و افق،من منتظر تو.کوچ!حاشا حاشا<هیچ>...
دیرگاهی است،که ریخته سیاهی شب،همه جای این دشت،ارمغان آورد خاموشی لب.دیر زمانی است،که شب سرد است و من افسرده،همه جای این باغ،تیرگی هست و گل ها پژمرده.ایامی است،که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،همه جای این تن،دلتنگی و دلمردگی هست و دیده گریان.روزگاری است،که می وزد و می تازد باد سرد،از میان شیشه شکسته ی پنجره،یادگارش به من، سینه پر ز درد.علی پورزارع «هیچ»...
من چه هستمشعری غمگین،زخمه ای حزن انگیز بر سه تار،یا که آوازی غمین.نکند قطره اشک بی قراری های شبانهکه از چشم مردی تنها در سکوت می چکد.من چه هستمناله ای از دل بی قرار،آهی جهان سوز،یا که اندوه چشم به راهی منتظر یار.نکند تصنیفی اندوهگین با صدای غم گرفته در شور؟به گمانم روحی بی قرارمدر کالبد تنعلی پورزارع «هیچ»...
هوای مطبوعی بود،رود از کنار ما می گذشت،تا دوردست دامنه جاری بود،ریشه های پرتقال های پایین دست را سیراب می کرد،شالیزارهای کنار تپه را غرق آب می کرد.درخت خرامان باد،گل عطر افشان،بازی ماهی ها پیدا بود.در جنگل های مابلبل آواز خوان،پروانه رقص کنان،داروگ شیدا بود.نسیم در سر راه خود،به اوجی های کنار آب سر می زند.فرصت زندگی به هوای خنک جنگل ما می پیچد،و کس چه داند که آن چیستعلی پورزارع «هیچ»...
ابر هست،مهتاب نیست،حوض هست،آب نیست،بید مجنون چرا بی تاب نیست.گردش ماهی قرمز،روشنای مهتاب،رقص سیب ها روی آب،دیگر نیست.که می داند این همه تلخی برای چیستشادی نزدیک است،میان گل های حیاط،پشت شمعدانی ها،همسایه شمشادها.تا صبح راهی نیست،اما شب در خیال من چه تلخی ها می ریزد.علی پورزارع «هیچ»...
کاش دیدارمان به زمستان افتد،به دی، به بهمن،تا که سپیدی موهایم را در لابلایشاخه های سنگین و سپید کنم نهان.کاش دیدارمان به پاییز افتد،به مهر، به آبان،تا که سرخی رویم را بین برگ های همچون آتش سرخ پاییزی کنم پنهان.در این سودا،مانده ام تنها،چه غمگینم،چه بی تابم،کاش بیایی ری را.علی پورزارع(هیچ)...
جوی آبی پر آب،سبزه هایی زیبا،بوی گل ها در هوا،بلبلی آواز خواند.در کنار جوی، باغی آباد،حصارش از سرو بلندخوشه های انگور،دانه ها به رنگ ارغوان،بوته های خوشرنگ،مرد باغبان خندان.صدایش را می شنیدم از دور،لب آن آب روان.پای من در آب.من چه شادم امروز.علی پورزارع «هیچ»...
آسمان آبی، آفتابی.نسیم خنک می وزد.من در سایه نشسته ام،روی فرشی از چمن.شاخه های درخت می لرزد.گنجشک ها سرخوش،پرستوها سرمست،کلاغ ها هم به مهمانی ما آمده اند،برای آنها هم دانه هست.بازی اسب ها از دور پیدا بود،خنده هایشان چه زیبا بود.من سیبی را می کنم پوستبا خودم می گویمخوب بود این احساس تا ابد جاری بود.آسمان آبی، آفتابی،خورشید بالای آبادی.علی پورزارع «هیچ»...