که می آید به سر وقت دل ما جز پریشانی...
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مَرا ...
بستگی ها را گشایش از در دلها طلب...
چند خود را زِ خیال تو به خواب اندازم؟
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است..
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی..
بهار آفرینش را نگاری نیست غیر از تو..
برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق...
توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را...
کو همنفسی تا کند احیای دل ما؟
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟
رخسارِ ساده ی تو مرا پاکباز کرد...
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
این خانه ی ویران چه غم از زلزله دارد...
به جز بیچارگی، عاشق ندارد چاره ی دیگر....
من آن نیَم که مَرا در فراق خواب بَرَد ...
گوارا می کند وضعِ جهان را بی خبر بودن ...
قیامت در مُصیبت خانه چشمِ من است امشب ...
بویِ مُشکیم ، محال است که رسوا نشویم ...
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد ...
یادش به خیر ، هرکه نیفتد به یاد ما....
سینهٔ ما دردمندان کربلایِ دردهاست ...
گرچه محتاج معلّم نیست آن بیدادگر فتنه با چندین زبان آموزگارِ چشمِ توست.
در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز در آفتاب، سایهٔ شاه و گدا یکی است