پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست بردم به دعا تا غم دل ناله کنمغم دل داد سخن درد تو را چاره کنمفیروزه سمیعی...
چون چاره رفتنست بناچار می رویم...
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد...
تو نمیدانی چقدر قوی هستی، تا زمانی که قوی بودن تنها چاره تو باشد....
تو را نشد که برگردانمپروردگارابه جایگزینیِ این دل چاره کن......
حوصله سکوتاگر سر رفت!چاره دگر فریاد است...
به جز بیچارگی، عاشق ندارد چاره ی دیگر.......
بهار بهانه است !خبر از آمدنت که باشددرختان چاره ای جزشکوفه زدن ندارند...
ذلت کش هزار خیالیم و چاره نیستلعنت به وضع دور ز دلدار زیستن ......
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیبعاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست...
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوقچاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست ....
دل چاره ندارد جز سکوت...و چه طعم شوری دارد سکوتی را که نمیشود فریاد زد!...
اومدنت مبارکفرشته آسمونیچاره آرامشموفقط تویی که میدونی...
دلم یک زمستان سخت میخواهدیک برفیک کولاک به وسعت تاریخکه بباردکه بباردکه بباردو تمام راهها بسته شوندو تو چاره ای جز ماندن نداشته باشیو بمانی …...
تو چاره ی تمام حال های بد منی ... !...
چاره دردهایتاغوش من استبگذار کمی به زبان بوسهحرف بزنیم ......
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟...
گر چاره توییبیچاره منم جآنا...
خندهچاره اش پول بود/که ما نداشتیم/ از فردا خودمان را به دیوانگی زدیم و الان سالهاست مفت مفت میخندیم...