پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همیشه فکر می کردم آدم به یک سنی که برسد روی نقطه امنی می ایستد و با خیال راحت پشت سر تمام دغدغه هایش آب می ریزد... فکر میکردم بعد از یک عمر دویدن، آدم تکیه می دهد به دیوار محکمی و گوش می سپارد به موزیک دلخواهش و توی دلش بشکن می زند و به گربه رقصانی های روزگار می خندد...یا اینکه یک روز بعد از تمام آرد بیختن ها، آدمیزاد اَلَکش را روی دیوار زندگی می آویزد برای خودش چای می ریزد، دستی به موهای فلفل نمکی خودش می کشد و می گوید هی رفیق حالا دیگه وقت عاشق...