پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای بی خبر از حال من ....خون میچکد از بال من......
چشمای تو تعریفی اززیبایی بی حد و مرززیبایی تو فرصت نمیدهنگاه من جز تو رو ببینه...
ما از این شهر غریبهبی تفاوت کوچ کردیماز رفیقا زخم خوردیمتا یه روزی بر نگردیمخونمون رو دوشمونهما یه آه دوره گردیمما واقعا با هم چه کردیم......