جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
در زندگی هر چیزی ، حتی بهترین و زیبا تر ین چیز ها یی که وجود دارد به سرعت می تواند تبدیل به تله بشود و هر تله ای تبدیل به فرصت و رو شنایی./ محمد رضا کاتب / رمان رام کننده...
امام على علیه السلام : فرصت، چون ابر مى گذرد. پس، فرصتهاى کار خوب را غنیمت شمرید....
رو می کند باران دست کرم های خاکی را که در فرصت متخلل خاک می لولند...
گذشت زمان آدم ها را نه منطقی می کند و نه عاقل.فقط خسته می شوند و دست می کشند از خواسته هایشان!زمان چیزِ عجیبی ست، می دود، به سرعت جلو می رود، مانند یک دونده دومیدانی. و زمانی که به صفر می رسد، آن لحظه است که می فهمی آدم های دوست داشتنی زندگیت را عوض می کند یا کهنه!و صبورانه در انتظار زمان بمان!هرچیز در زمان خودش رُخ بدهد زیباتر است.و چیزی که در نهایت همه ی هستی را ترمیم می کند \زمان\ است....
زندگانیزندگی جز لحظه های رو به پایانی نبودسایه ای در پرتو مهر درخشانی نبودروزهای پرشمارش را به چشمم دیده امنوبهارش خالی از فصل زمستانی نبودمثل خوابیکه به پلک خسته ای سرمیزندفرصت شیرینی اش اوقات چندانی نبودزندگانی با تمام ساز و برگ و حشمتشجز کفی بر شانه های موج غلطانی نبودنقد عمر از ما گرفت دست ما چیزی نداددر بساطش غیر از آه و دل پریشانی نبودزندگی آغاز بی فرجام حسرت های ماستصحبتی جز خاطرات جشن مهمانی نبودگفت...
همه ما این شانس را نداشتیم تا در خانواده و محیطی رشد کنیم که از همه جهات خوب باشیم. کتاب این فرصت را به ما می دهد....
ریسک قیمتی ست که شما برای یک فرصت هزینه می کند...
برای از تو سرودن شتاب خواهم کردبنای فاصله ها را خراب خواهم کرداگر نباشی و حتا سراب اگر باشیقسم که سجده بسوی سراب خواهم کرداز آسمان نگاهت نمیتوان دل کندبنام چشم تو غم را جواب خواهم کرددر انتظار تو هر لحظه ام پر از شعر استکه با مرور تو آن را کتاب خواهم کرداگر زمانه به من فرصتی دوباره دهدهزار دفعه تو را انتخاب خواهم کرد...
فصل پاییز راکمی بیشتردوست دارمچونشب های پاییزفرصت بیشتریبه من می دهدبرای همنشینیبا خیال تووبارانشاشک شرمی ستکه ابر خاکستریمی ریزداز حال منوقتی غزلیدر وجودم شکلمی گیردو دم به زبان آمدنبا آهی همیشگیسر زا می رود...
دلم گرفته از این روزگار بحرانیدلم گرفته خدایا نگو نمی دانیزمین که ارثیه ی اشتباه آدم بوددوباره پر شده از نقشه های شیطانیچقدر مانده که دنیا به آخرش برسدبرای دلهره ی ما کجاست پایانیصدای همهمه ی باد هرزه می پیچددرون کوچه ی آباد ِ رو به ویرانینگو برای پریدن هنوز فرصت هستشکسته بال و پرِ من خودت که می دانیببخش اگر غزلم از گلایه لبریزستاگرچه مطمئنم که غزل نمی خوانیهاله محمودی...
چه کارهایی که می بایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم،فرصتی مناسب را انتظار می کشیدیم،تنبلی می کردیم و برای اینکه مدام به خود می گفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.»زیرا نمی دانستیم هر روزی که می گذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است.تصمیم گیری، تلاش و عشق ورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم....
محبوب زمینی منبا خود می اندیشم که من با عشقشکوفا میشوم ، درست است فرصت اندکی داریم ولی درست تر این است کهاین فرصت اندک را با عشق ورزیدن به شما پایان بدهم ......
مردم پیچیده اند. رفتار ما با عجیب است. چون من فرصت دارم را برای بررسی آن دوست دارم....
فرصت ها خیلی پیش نمی آیند. بنابراین هر وقت فرصتی پیش می آید، باید دو دستی آن را بقاپی....
هر کسی سزاوار فرصتی دیگر است، اما نه برای همان اشتباه!...
تیمور گورگین چولابی به دور خود زمین یک سال چرخید به شوق سال نو سر زد به خورشید تو اما سال ها یادم نکردی چه فرصت ها که پرپر گشت و خشکید....
مگه ما چقدر زنده ایم که بخوایم همه ی آدمارو تا دقیقه نود تو زندگیمون نگه داریم؟ مگه چقدر زنده ایم که بخوایم به کسی بارها فرصت اشتباه کردن بدیم؟ مگه چقدر هستیم که بخوایم دورمونو با آدمایی پر کنیم که به جز حال بد هیچی دیگه برامون نمیارن؟مهم ترین مسئولیت ما در مقابل خودمونه. ما مسئول تک تک لحظه ها و ثانیه های خودمونیم. مسئول تک تک روزایی که داره از عمرمون میگذره. مسئول تک تک آسیبایی که به خودمون میزنیم. مسئول تک تک آسیبایی که اجازه میدیم بقیه بهم...
برگ برگمیریزد پاییز از قامت شکسته ی منریشه ام از خاک خیالم بیرون زدهو آمده دور گردنم محکمشبیه دشمنی که میخواهد ببوسدم.بیدی شده ام که از هر وزشیتنم میلرزدباید به زمستان هم فرصت بدهممرا به مرگ نزدیک کندبه مرگ نزدیک کند شاخه های منجمدم راتا امیدی نباشد که جریان پیدا کندزیر پوست دریده امدیگر منتظر معجزه هم نیستممعجزه ای ک باعث شوددارکوبی بر تنه ام بکوبدو صدای بمش بپیچد در گوشم...
پاییز فصل بی آزاری است. نه خیلی گرم نه سرد. اجازه می دهد خودت باشی، شبیه خودت لباس بپوشی، فرصت می دهد به بهانه سرما بلمی در آغوش او یا حتی کت را سردوش کنی. پاییز فرصت می دهد بلد شوی لبخندهای کش دار تحویل دهی و در بخار حرف هایت پنهانی زمان معامله کنی. شاید به همین دلیل است که همه عاشق پاییزند و با شروعش سهم عمده ای از مردم می گیرد. اما من پاییز را طور دیگری دوست دارم. پاییز را به خاطر شال گر دن های مسئولیت پذیر، کفش های تا ساق آمده، بادهای موسمی ب...
بچه که بودم دلم می خواست زن یک قناد بشوم. بزرگتر که شدم دلم می خواست فقط عروس بشوم. یعنی آن لباس پف دار سفید را بپوشم با یک دسته گل بزرگ، اما بعدش شوهرداری نکنم. بزرگ تر از آن هم که شدم دلم می خواست با یک کت و دامن سفید و یک تاج گل مینا عروس بشوم توی یک روز بارانی پاییز در یک جای خیلی دورتر از اینجا. خیلی خیلی دورتر با یک مرد خیلی بلند که آنقدر ته دیگ دوست داشته که روز عروسی مان شرشر باران ببارد. یک عروسی ساده بدون شاباش و رقص چاقو و هزار تا مهما...
آدم بدبین گرفتاری را در هر فرصتی می بیند؛ آدم خوش بین فرصت را در هر گرفتاری می بیند....
کاش میشدآدمیزاد که به ته خط رسید،مثل ساعت شنی برعکسش کردو فرصت دوباره به او داد!کاش میشد پایان های تلخ راخط زدو تمام داستان ها را با فصلیخوش به اتمام رساند؛کاش میشد فقط لحظه ایقلم سرنوشت به دستان من می افتادتا برای پدرم قدری جوانیو برای مادرم دلی خوش را قلم بزنم..و برای خودمتنها دیدار مجدد توراراستی چرا کاش ها سبز نمی شوند!؟...
بیا پیر شدنی با شکوه داشته باشیم،بگذار که دنیا شاهد پیر شدنمان باشد،چه باک از این تماشاچی همیشه حاضر.بگذار که دنیا ارام ارام سالها را به ما بدهد و روزی ناگهان انها را پس بگید.بگذار پیرشدنمان را جشن بگیریم.بگذار عشق شاهد بلوغمان باشد، بگذار زمان شاهد بودنمان باشد.بگذار خنده هایمان باشد و طولانی باشد، بگذار دردها عمیق ولی گذرا باشد.بگذار دنیا ما را نگاه کند.بگذار بداند شکرگزار تمام لحظاتی هستیم که هنوز در اختیارمان قرار داده است.ب...
امروز....به خودت سلام کن....!حال خودت را بپرس...حرفهای دلت را،به خودت بزن...!عیبی ندارد اگردلت برای خودت هم سوخت.... اگراز شنیدن حرفهای دلت،گریه ات گرفت.....!عیبی ندارد....!!!!موهایت را باز کن.....!آبی به سر و رویت بزن....!هوایی بخور.....!و اجازه بده تا میتواند برایت حرف بزند و درددل کند،خودت....!یک لیوان آب خنک، حال دلت را جا می آوردوقتی که یک دل سیر برای خودت ، با خودت اشک ریخته باشی.....!سبک که شدی....موهایت را بب...
با باد رفتم داخل پیراهن توآرام چرخیدم سپس دور تن تواز چاک سینه آمدم تا روی چانهآنوقت شد کارم فقط بوسیدن توآیینه ی چشمت نشانم داد روشنخیلی منِ من فرق دارد با منِ تواز تن در آوردم به تن چیزی اگر بوداصلاً چرا باشد لباسم دشمن توفرصت نبود از طُرّه ی مویت بچینمچین خورد راه من به سمت دامن تویک دانه از باغ تنت می چیدم اماصد شکر می گفتم به خلق اَحسن تومعشوقه ام محکم در آغوشت بگیرممردانگی کن تا شوم آبستن تو...
بگذار بگویند فردا پایان زندگی ستبرای من چه فرقی می کند وقتی از هر فرصتی تا همین لحظه ی اکنونم استفاده کرده ام!خندیده امرقصیده امعشق ورزیده ام...بگذار همه ی بقیه اش بماند برای آنانیکهمنتظر مانده اند،نقاب زده اند،اندوخته اند،...به بهانه ی بهتر بودن و آینده ی بهتری داشتن...من هیچ ندارم جز، همه ی لحظه هایی را که تا امروز زندگی کرده ام،به همان اندازه که به من هدیه شده بود...و فردا در همان نقطه ی پایان ، به زندگی سلامی د...
کاش میشد برای لحظه ایبگذاری در نگاهِ بی تاب چشمانتغرق شوممثل همان گذشته ها.کاش میشد در هوای عطرِ آغوشتباز هم نفس کشید.هم مسیرِ منبدون تو اینجا ثانیه ها بی عبورند..فرصتی بده ... نرو...
آفتاب من ،نیم نگاهی از تو کافیستتا سر ، بلند کندآفتابگردانِ پژمردگی های من...!مینا آقازادهپ . ن ۱ : برای اینکه سالهای سال دور هم جمع بشیم و از کنار هم بودن ، لذت ببریم لازمه تا اطلاع ثانوی متفرّق بشیم و این دوره از تبعید رو تا حدودی انفرادی سر کنیم . سخته اما از اونجاییکه انسان موجود باهوشیه می تونه خودش و با هر شرایطی وفق بده و یه مدت رو ناگزیر با تنهایی و ماسک و الکل زندگی کنهپ . ن ۲ : هزینه های بستری و درمان کرونا بسیار بالاس...
زندگی ست دیگر...همیشه که همه رنگ هایش جور نیست ،همه سازهایش کوک نیست ،باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،حتی با ناکوک ترین ناکوکش،اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،به این سالها که به سرعت برق گذشتند،به جوانی که رفت،میانسالی که می رود،حواست باشد به کوتاهی زندگی،به پاییزی که در حال تمام شدن هستریز ریز،آرام آر...
انسان دانا بیشتر از اینکه فرصت ها را پیدا کند، برای خود فرصت ایجاد می کند....
توانایی بدون فرصت به هیچ دردی نمی خورد....
وقتی به خودمان اینفرصت را می دهیم که بی خیالهمه ی تنش ها شویم،بدن می تواند با استفاده ازتوانایی ذاتی اش خود را درمان کند!...
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیستدر میان این و آن فرصت شمار امروز را...
اگر فرصت داری که اقداماتی فوق العاده در زندگی خود انجام دهی، به جدیت تو را تشویق می کنم که از کسی دعوت کنی تا به تو ملحق شود....
ولنتاین فقط یک فرصت استبرای گفتن دوستت دارمی که در گلویتان بغض شده استفاصله گرفتن از کسی که با او خاطرات خوب دارید اشتباهستاین فرصت را از دست ندهیدو به او بگویید ....دوستت دارم...
چشمای تو تعریفی اززیبایی بی حد و مرززیبایی تو فرصت نمیدهنگاه من جز تو رو ببینه...
در خلال هرج و مرج هم فرصت وجود دارد....
من و بهار تا تو فرصت همیم صد سال به این سال ها...
نمی گویم همین شب های ابرآلود برگردیتو فرصت داری اصلاً تا ابد...تا زود برگردی...
فرصت همیشه جایی است که شما هستید....
شرایط مهم نیستند، من برای خود فرصت ها را ایجاد می کنم....
بیا بلندترین روزهای سالرا بیشتر عاشقی کنیمدلم یک آغوش میخواهدگرم تر از ظهر تابستانکه فصل دلبرانه ی فرصت هاست!این روزها دوستت دارم ها عجیب می چسبند......
خوشبختی سه ستون دارد :فراموش کردن تلخیهای دیروزغنیمت شمردن شیرینیهای امروزامیدواری به فرصتهای فردا ......
به سوی ما نگر چشمی براندازوگر فرصت بود بوسی درانداز......
ای که تخمین ملاقات ، قیامت زده ای!گر نشد فرصت دیدار، فراهم، چه کنم ؟...
آنقدر عزا بر سرمان ریخته اند که فرصت زاری نداریم....
فرصت دلبری بده به زمستان بهار بانو......
«ارزش هرلحظه از زندگی حقیقتاً بیقیمت است. همه ما از مهلتی که داریم ناآگاهیم ولی طبع انسان این است که آن را در نظر نمیآورد. فرصت و لذت زندگی با کیفیت در زمان حال را نباید از دست داد. شاید فردا که سهل است اصلاً لحظه دیگری در کار نباشد.»...
گاهی انقدر یهو حالت بد میشه که فرصت بغض کردنم نداری یهو اشکت میاد...
دلم گرفته، به من فرصت دوباره ببخشکه تا نفس بکشم بیهوا در آغوشت......