این که در سینه ی من هست تو هستی دل نیست...
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
همه با یار خوش و من به غم یار خوشم سخت کاری ست ولی من به همین کار خوشم