دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیست این که در سینه من هست تو هستی دل نیست
بسیار سخن بود، نگفتیم و گذشتیم...
آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
این که در سینه من هست تو هستی دل نیست
سرم بر سینه ی یار است،از عالم چه می خواهم؟
هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ من از تو نباید خبری داشته باشم؟ .
ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست...
غَمَت ناخوانده مهمانی ست هرشب در سرای من...
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار ..! فکری_به_حال_خویش_کن؛این_روزگار_نیست
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد گر به جز عشق توام هست تمنای دگر
کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم...
غمت ناخوانده مهمانی ست هر شب در سرای من اگر یک شب تو خود مهمان من باشی چه خواهد شد؟
دیده ام زلف پریشان تو در چنگ رقیب بی سبب نیست که شب خواب پریشان بینم
گویند که یار دگرى جوى و ندانند بایست که قلب دگرى داشته باشم !
همه با یار خوش و من به غم یار خوشم
سرم بر سینۀ یار است از عالم چه می خواهم ...؟
اینکه در سینه ی من هست تو هستی دل نیست ...
تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...