جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
باید رُبودشادمانی رااز کفِ روزگار......
آنقدَر بالا پریدم تا زمین یک نقطه شددیدم از بالا که دنیایم همین یک نقطه شدای که از پرواز مرغان هوایی دم زدیسهم من از زندگانی را ببین، یک نقطه شدبهزادغدیری...
مرا به پلّه ی اوّل نبر، حرامم کن! /دوباره نیش بزن مارِ من، تمامم کن...«آرمان پرناک»...
اه ..داغی به سینه مهمان است تب این داغ سخت و سوزان استرنج و درد و غمم فراوان استآخر این قصه شرح هجران استپدر خوب من کجا رفتی؟پر پرواز، تا که وا کردیمرغ جان را زتن رها کردیقصد معراج تا خدا کردی!عیش و نوش مرا عزا کردیپدر خوب من کجا رفتی؟خانه بی تو چقدر غمگین استدرد هجرت عجیب سنگین استبعد ازاین مرهم غمم این است.قاب عکسی. که باتو تزئین استپدر خوب من کجا رفتی؟ای تو پیوسته با خداوندتکن دعایی برای فرزندتر...
من که میدانم دلت خوش روزگارت عالی استدر کنار من ولی جایت همیشه خالی استاعظم کلیابیبانوی کاشانی...
ما که رقصیدیم به هر سازی زدی ای روزگاردل به تو بستیم و آخر، دل شکستی روزگارخوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشتکی روا باشد جوابم با بدی ای روزگارفارغ التحصیل دانشگاهِ درد و غصه امبهر شاگردت عجب سنگ تمامی روزگارگر برای دیگران مثل بهاران سبز سبزبهر من پاییزی و فصل خزانی روزگارمیکنم دلخوش به هر چیزی حسودی میکنیمثل رهزن میزنی بر خنده ام چنگ روزگارکاش میگفتی ز آزارم چه حاصل می شود؟وای عجب بی معرفت اهل جفایی روزگارچون ...
در رخت خاموشی غم فروغ وجودغصه ها نثار عشق، سوزان همه وجودروزگار بی چابک در گردابی گرفتارمانده ام در پیغمبرش، بی رحم کرد وجودمرگ زورد رس، آتشی در دل افکندپرواز زندگی ما، به پایان برد وجودآن شبی که خاطرهٔ تلخ راهم پر کرداز حضور خوبان، غمی بر دلم نشست وجودبا مرگ زورد رس، هر آرزویی فرو رفتآن حسرت که در دل، بی آرام می زد وجوداما در برابر مرگ، غرور باید کند سرزیرا جان می میرد، اما خلود می کند وجودعزیزحسینی...
تقدیر هم با درد هایم قد کشیدهیک راه با چندین غم ممتد کشیدهگاهی نمی فهمد کسی حرف دلت راوقتی که دنیا لحظه ها را بد کشیدهباید به دیدارم بیایی تا بفهمیاز دوریت این دل غمی بی حد کشیدهقدر زیادی حرف دارم ، آه و افسوسممنوعه بودن بین ما را سد کشیدهشاید ندانی تا ابد ، شاید نبینیتقدیر بعد از تو مرا مرتد کشیده...
سکوت ظاهرش قشنگهاما باطنش روح آدم را میخوره.......
به چرخ روزگار گشتیم ولی سامان ندیدیم ما کویر تشنه آبیم ولی باران ندیدیم...
عاشق شیم و دعا کنیم که شاید از معجز عشق یه روز بیاد که روزگار دوباره روزگار بشه...
از این مردمانِ بدِ روزگار ندارم دگر هیچوقت انتظار هم آنان که اعضای یک پیکرندهمه تشنه ی خون یکدیگرنداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن...
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید...
مهبربونمتقارن پاییز طبیعت را با شکفتن موجودیتت رو بهت شاد باش میگمامیدوارم روزگارت پُر از رنگهای شاد پاییزی باشه......
باشد کھ از پسِ صبرِ بی صداۍ ما بخندد بهرِ ما روزگار . . 🪴...
حرف زیاد است اما حوصله ای نیست از بغض عمیق به گلویم گله ای نیست گر روزگار نکشد مرا، بی شک فراق تو می کشد مراعلی محمد ملکی...
می دانی رفیقخودمان تمام شدیماما غم مان نه......برگرفته از کتاب: یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
انسان دو نوع معلم دارد:آموزگار و روزگار هرچه با شیرینی از اولی نیاموزی، دومی با تلخی به تو می آموزد.- ژاوتگ تزو...
از روزگار آموختم که باید صبر کرداز صبر آموختم که باید صبر کردصبر......
می شود با همه وجود سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟ما تلاش کردیم اما روزگار نذاشت إِنَّ اَلزَّمَانَ مُفَرِّقُ اَلْأَحْبَابِ(علی علیه السلام)همانا روزگار جدا کننده عشاق است...
تنها رفیق من نگرانم که روزگاراز من تو را بگیرد و تنهاترم کند دکتر علی دینی پور (ایلیا)...
ای دل غمگین نباشعادت این مردم تا بوده همین بوده دور آتشی که می سوزی می رقصند...
از یار داغ دیدم و از روزگار همچشمی به روزگار ندارم به یار هم...
در غم تو روزگار از دست رفت...
که داند بجز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار...
می روم شاید کمی حال شما بهتر شود می گذارم با خیالت روزگارم سر شود...
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ...
کهن شود همه کس را به روزگار ارادتمگر مرا که همان عشق اولست و زیادت...
حوصلع! سر! 😶عشق! پر! 💔چشم! تر! 😢مخ! رد! 🤯سر! درد! 🤕مغز! هنگ 🥴دل! تنگ! 🥺خستع نباشی سر نوشت... 😊...
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بودغم تو آمد و آن را هزار چندان کرد...
روزگار همبازی کودکان نشو چشم می گذاری لبخندی قایم می شود...
قانون گردباد بوَد روزگار را جز خار و خس، زمانه به بالا نمی برد...
حداقل تو بخندشاید روزگار از رو برود و رنگ خوشبختی را به زندگی برگرداند ....
منم که به یادت غمی به دل دارمتو نیستی که ببینی چه عالمی دارمگذشته ام ز تو و هر چه غیر از توست بدان که بی تو ، من از روزگار بیزارمعجب نباشد اگر جان دهم درون قفسشبیه مرغک آوازه خانِ تب دارمبه جانم آتشی از وجودت افتادهمرا به شعله بسوزان ، که من گرفتارمدلم گرفته در این روزگار تنهاییبه دردِ عشق دچارم ، تویی پرستارمسراغی از دل غمگین من نمی گیریدلم گرفته نگارم ، بیا به دیدارم...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
ای که قلبی مهربان داری و لبخندی چو گل روزگار و خانه و کاشانه ات لبریزِ گل...
روزگار بالا و پایین داردخنده و اشک را به روزها و شبهایمان می دهدآفتاب را در آغوشمان می گذاردماه را به چشمانمان هدیه می دهدولی دل گرمی میخواهدثانیه های بیداری مانتا دستانمان یخ نکنندو دلمان نپوسدو گرنه همه اش می شود عادتعادت نفس کشیدنعادت راه رفتن عادت حرف زدنو....آری باید کسی باشد تا زندگی با چایی هم بچسبد....
چه ساده ایم ! در این ایستگاه خالیِ متروکنشسته ایم کماکان به انتظار ... بِمانَدچه روزهای قشنگی قرار بود بیایندچقدر شاکی ام از دست روزگار ... بِمانَد !...
کجا رواستکه از دستِ دوست هم بکشددلی که این همهاز دستِ روزگار کشید؟...
آدم های این روزگار؛زندگی هایشان همانند کویر است.با روزهایی گرم وشب هایی سرد و یخبندان.ترک های بی شمار قلب هایشانحتی اجازه نمی دهد،امیدی به آب و آبادانی داشته باشند.آدم های این زمانهبیش از اندازه همانند کویرند.همانقدر سرد،همانقدر بدون امیدو همانقدر شکسته....
همیشه آخرایِ سال، یه جور عجیبی دلگیره!مخصوصا اگه یه عزیزی رو نداشته باشی،تا کنارش به استقبالِ سالِ نو بری، دلگیرتر هم میشه!.هرچی به اسفند و آخرای زمستون نزدیک تر شی،گلوت پر بغض ترصدات گرفته ترو چشمات نمناک تر از قبل میشن!.این چرخه ی عجیب، نزدیکای سال نو از روی دلِ آدم میگذره!اونم با تمام قدرتبا نهایت خشونتو با بی رحمیِ عجیب روزگار!.الهی که دور از این حالِ بد، برید به استقبال بهار نسرین هداوندی...
چقدر در حالاحالاهای نبودنتامروزگار منپر از فرداهایی ستکه هنوز نرسیده اندو من همیشه بوسه های تو را کال می چینم....جلال پراذران...
هرلحظه از تو دووورترم کرده سرنوشتاین روزگار نیست، قطار جهنم استتک بیت از غزلی تازه...
وقتی هستینه آبی آسمان آبی تر می شودنه سبزی زمین خوش رنگترروزگار هم از بازی هایشدست نمی کشد.ولی دلمعجیببه بودنتقرص می شود....
چه بخواهیم چه نخواهیمروزگار می گذردو ما نمی توانیم رو به رویتمام اتفاق های بد قد علم کنیمتا نیفتدتا بوده همین بوده!اما می شود خوب بودمی شود خوبی کردمی شود میان این همه سیاهیرنگی بود!تا بوده همین بودهو ما میان این تکراریا باید تسلیم شویمیا ادامه دهیمیا باید غم شویمیا باید شادی بیآفرینیم!انسی نوشت...
صبحها زندگی ام بوی جوانه ی ماش می دهدبوی گندمزاربوی طلوعصبحها بوی تو می پیچد در دلمدر ذهنمدر تمامِ هستی امو مرا در مدار روزگار خوشبخت می کند...
پاییز ؛ بهار به بغض نشسته است ؛ در اندوه بیکران روزگار...
بازم فصل پاییزفصل تنهایی و قدم زدن روی برگهای زرد و نارنجیوزیدن باد و خش خش برگها منومیکشونهسمت تموم دلتنگیامغرق در آرزوهای و رویاهام میشمآرزوی داشتن توو رویای با تو بودناین آرزو و رویا مدام در حال چرخیدنمثل گردونه ی این روزگار...
تادوست داری امتا دوست دارمتتا اشک مابه گونه ی هم می چکد زِ مهرتا هست در زمانهیکی جانِ دوستدارکی مرگ می تواندنام مرا بِروبد از یاد روزگار؟؟؟.....
مگر از روزگار چه می خواستیمجز یک زندگی آرامکنار کسی که دوستش داشته باشیمو دوستمان بداردبرآورده کردنش آنقدر سخت بودکه تلخی روزگارفاصله انداخت میانمانو تقدیر بی رحمانهپای تنهاییمانمهر کوبید....