هر زمان محروم از چشم عدالت می شوم بین این نامردمی ها بد قضاوت می شوم می کشد آتش به جانم غصه ها بی اختیار وقتی آزرده دل از بخل جماعت می شوم کارد وقتی هم نفس با استخوانم می شود ضرب در دلبستگی ها ، بی نهایت می شوم...
هر زمانى که روزگار اشکت را درآورد بگو دنیا فداى سر مادرم و بخند ... که براى غصه هایت جز مادرت، آب در دلِ هیچ کس تکان نمى خورد