پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای کاش غم هایمان را میدادیم به برگ های درختان تا در فصل پاییز همه می ریختند ..!!!...
غم های تو یعنی هنوز هم حسی مانده استیعنی پریشانی نکن ، تا سوزشی مانده استاین غمها یعنی تو تنها نیستی ای ستمگربه مثل سیگارم بکش باز نخی مانده استاز تو همین سوختنم مرا بس ، که می بینمدر ابتدای دودهایم تابش نوری مانده استحال مرا تنها درختی خوب می فهمدکه از تمام برگ و بارش خش خشی مانده است...فریاد کشیدم بروی\ این شعر اما گفت:از آن همه مغرور بودن خواهشی مانده است...
سیاهی زیر چشم هاهمیشه همکار یک مرد دیوانه نیستگاهی غم هاهجوم می آورند و دیوانه ات می کنند...
در شادی ها علت باشیم، نه شریک... و در غم ها شریک باشیم نه علت...دوام بیاور ...حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسیدحتی اگر از زمین و زمانه بریدیحتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی .در ذهنت مرور کن ؛تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات ، جولان می دهندتمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ، اما شد !تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ، اما نبود !می بینی ؟! خدا حواسش ...