موی سر کردم سفید اما خیالت در سر است آتشی پنهان ته این توده ی خاکستر است
عزّت شاه و گدا زیرِ زمین یکسان است می کند خاک برای همه کس جا خالی
ما به زورِ ناتوانی زنده ایم
در هر نماز دست به زانو چرا زند زاهد ، اگر ز کرده پشیمان نگشته است
می آمدم که تنگ در آغوش گیرمت سنگِ سرِ مزارِ توام سنگِ راه شد...
مرگ گوارا شود ، موی چو گردد سپید لذّت دیگر بود ، خوابِ دَمِ صبح را...
موی سر کردم سفید امّا خیالت در سَر است....
از چرخ بی مذلت حاجت روا نگردد...
بهرِ ما گر هست محرابی ، گریبان است و بس...
عمر، آن بهتر که در پای نگار آخر شود