خستگی رهایم نمیکند قلبم دیوانه شده تپش هایش نامیزان است چشمانم فصلی پُر باران را رقم زده ذهنم غرق شده در خیالات گویا نجاتی در کار نیست دلم چند روزی خواب تخت می خواهد راستی نمیشود همین تابستان من به خواب زمستانی فرو رَوم .