شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پشت خرمن های گندم،لای بازوهای بیدآفتابِ زرد کم کم رو نهفتبر سر گیسوی گندم زارها،بوسه ی بدرود تابستان شکفت...از تو بود،ای چشمه ی جوشان تابستانِ گرمگر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسیداز تو بود،از گرمی آغوش تو هر گلی خندید و هر برگی دمید...این همه شهد و شکر،از سینه ی پر شور توستدر دل ذرات هستی نور توستمستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست،راستی رابوسه ی تو، بوسه ی بدرود بود...؟بسته شد آغوش تابستانخدایا،...
زمان در شتاب استو عقربه ها در فرار من و تو نشسته ایم روبروی مهربانی همچقدر خوب استهنوز بر ایوان تابستان، بادی خنک می وزد کاکائی ها قاب آسمان حیاط اندو گل ها به تماشای باران نشسته انداین روزها رفیق دلم می خواهد کنار هم دمنوشی بنوشیم من تو را همچون شعر در آغوش بگیرم بین ما شادی برقص در آیدمیدانی، درس زندگی همین استبه یاد هم باشیم فریده صفرنژادگیل بانو...
تابستان گرم و مفرح، فصل شادمانی،روزهای آفتابی که به شب امتداد می یابند،دشت های طلایی و آسمانی به این لاجوردی،طبیعت در شبنم صبحگاهی می رقصد.خنده در میان درختان طنین انداز می شود،همان طور که نسیم ملایم دریا را می بوسد،در این گرما، روح ما به پرواز درمی آید،ای تابستان خوش، تا ابد....
تابستان دلبری ست با گیسوان بلند خرمایی و چشمانی آتشین.شاعر: توروالد برتلسنترجمه:زانا کوردستانی...
در برگ ریزان، کودکی می گرید،نامش زمستان است!در یخبندان، صدای پای دختری به گوشم می رسد،نامش بهار است!در میان گلزارها، صدای بانویی را می شنوم،نامش تابستان است!در زیر تابش و گرمای شعله های آفتاب،صدای ناله های زنی شوهر مرده را می شنوم،نامش پاییز است...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
در تابستان گرم پاریسبرج ایفل می درخشد بی نیازهر شب ماه به شکوهی بر می خیزدچون آرزومندی به مرز آسمان می رسدغروبی دلنشین و جادوئیهمه احساسات را در آرامش می خوانیغزل قدیمی...
آفتاب بهانه ی انتظار شب هاستو بوی گل ها دلیل خنکی بادهادر وجود طبیعت، آن خوشی و خوبیمیلاد یک شب آرام و آرزوهاقسم به آغوش گرم خورشیدکه بستری است برای آرامش جانهاغزل قدیمی...
در خلوت دره ای سرسبز ایستادم،به شکوهمندی کوه های بلند و دریاهای پرخروشمطبیعت مرا در آغوش گرفتهو تابستان برایم رویاپردازی کرده است.در این دره، دختری رویاپرداز در تنهایی خود می خندد،و من شادم ،همانند خنده ی آن دختر در خانه ی خود درون درهغزل قدیمی...
در دره سرسبز آوای نی زاردختری نشسته در آغوش طبیعتبا چشمانی چون دریای خمیدهو لبانی چون گلهای افشانوقدی چون سروهای آسمانیو دلی خونین از حب خالصدختری که روحش بر قالیچه باد نشستهدر دره سرسبز آوای نی زارغزل قدیمی...
تابستون یعنیصدای یخ تو لیوان شربت، پیاده روی تو عصرای کشدار، هندونه تو بعد از ظهر داغ تیر و مرداد،تابستون یعنی خوابیدن رو پشت بومیعنی بیدار شدن زیر آسمون......
در غروب طلایی، تابستان خداحافظی می کندپاییز با پولک های براق زرد و نارنجی طبیعت را می پوشاندبوسه گرم خورشید، گونه پاییز را سرخ می کندهمانطور که رنگ های کهربایی و زرشکیجایگزین سبز می شوند.رقص برگ ها در نسیم، باله ای پر جنب و جوشزمزمه اسرار سرود غروب را سر می دهدخداحافظ ای تابستان شیرین با شکوفه هایپر جنب و جوشت پاییز آمده، آواز ریزش برگهاغزل قدیمی...
در آخرین روز تابستان، آهی در هوا،پرتوهای طلایی خورشید با ناامیدی مهرآمیزی محو می شوند.برگ ها اسرار خود را زمزمه می کنند، همانطور که رنگ ها می درخشند، یک وداع تلخ و شیرین با روزهای گرم و آفتابی.پرندگان در حالی که خداحافظی می کنند، آهسته آواز می خوانند و نغمه های آرام و حقیقی زمزمه می کنند.اما در قلبم جرقه ای از خوشبختی باقی می ماند، برای خاطرات تابستان، همیشه به یاد خواهم آورد....
تابستان با همه ی زیبایی هایش، تمام می شودبرگ های خزان را بر درختان می بینم در حال رقصآسمان آبی و خورشید گرم، هنوز در قلبم جاری ستاما باد سرد پاییز، در راه استروزها کوتاه و شب ها طولانی، این تغییرات را احساس می کنمفصل جدید با زیبایی هایش، دلم را شاد می کند...
ازین باغِ سبز، گُلی میرساندر آرامش کوه آسماننگاه کن، چه می گوید طبیعتسرسبز و زیبا، بی نهایتجان بخواه ازین هر دو، زندگی بس ارزشمنددر روزگارِ کوتاهِمان، هستیم با بلند قامت.غزل قدیمی...
آغوشت کپری ست،در گرمای تابستان!***آی ی یچه مطبوع ست مرداد ماهِ آنجا.زانا کوردستانی...
ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ باد ﺑﺴﭙﺎﺭتابستان ﺍﺳﺖ …باد همه را با خود میبردﺳﭙﺮﺩﻡ …ﺑﯿﺨﺒﺮ ﺍﺯ آﻧﮑﻪ تنها فصلش تابستان ﺑﻮﺩ...
آخر عمرت به سر رسید تابستانبهاری دگر رسید تابستانبگیر جان مرا ببر در آغوشتخزان آمد و سر رسید تابستان...
تابستان.. فصلِ من...تمام میشوى بار دیگر...و این بار؛رویاهاى به مقصد نرسیده ام را میسپارى به پاییزِ برگ ریز... به تمناى آنکه هر برگى که میرقصد در هیاهوى باد و باران پاییزى و بر زمین فرود مى آید،آمینى باشد بر آرزوهایم...مى دانم...این بار دیگر خوب میدانم...مى آید...با مهر مى ماند...و عاشقانه هاى من رنگ تحقق میپذیرد...ایمان دارم... او با مهر مى آیدبه قول فروغ : من خواب دیده ام ! ....
تو را بی روسری دیدم عجب طوفان دل چسبی تشکر باد تابستان، مراد این دلم دادی!...
به گمانم تابستان همقرار عاشقانه اش راپاییز گذاشته...وگرنه این همه شتاببعید بود از تابستان!...
تابستان اصلا نباید باشد...! نه گرمایش مناسب است نه سرمایش مانند زمستان دوست داشتنی ست و نه باران های بی مقدمه اش می چسبد! روزهایش طولانی ست و انتظار کشیدن را سخت می کند نه خبری از شکوفه ها هست نه سرسبزی و نسیم و ملایمی که بغض پریشانت را آرام کند...خلاصه بگویم تابستان فصل بلاتکلیفی ست...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
خودمانیم ؛ولیشهریور اصلا وصله یتن تابستان نیست!بدجور غریب ماندهمیان ماه ها؛دل داده به پاییزولی نمک گیر تابستانشده..!...
تابستان فصلِ خوبى براى رفتن نبود..نه باران مى بارد که اشک هایم را بپوشاند..نه برف مى بارد که رد رفتنت آب شود..نه برگ زردى بود که با لگد حرص نبودنت را سرش خالى کنم..در آن هوا ...فقط داغ رفتنت دلم را سوزاند ،،...
من عاشق پاییز و زمستانم ! عاشق اینم که پشت پنجره ی بخارزده بنشینم و گرمای فنجان چای را در پنجه ی دستانم حس کنم ! باران ، نم نم و آرام خیابان ها را خیس کند و من این طرف پنجره به لطافت قشنگ آسمان زل بزنم ! قند در دلم آب شود و بعد از جوشش ذوقِ کودکانه ام ، انگشتانم را روی شیشه بچرخانم و شکلک های دوران بچگی را رویش زنده کنم ! من از اول هم سرما را به گرما ترجیح دادم ! هر فصلی که زور سرمایش به گرما بچربد را دوست دارم ! تابستان قهرش نگیرد ولی ، من آفتاب...
تو دقیقا مثل تابستانی!لبخندهایت طعم هندوانه می دهند، و چشم هایت همرنگ آسمان آبی تیر است. پوستت به سرخی گیلاس،لب هایت به شیرینی هلوو موهایت به سیاهی شب های شهریور است.بودنت مثل یک لیوان شربت آلبالو در گرمای طاقت فرسای مرداد لذت بخش است،و نگاهت همچون نسیم خنکی در روزهای آخر شهریور، جانی دوباره به من می بخشد.تو دقیقا مثل تابستانی.ترکیبی از رنگ و گرما و زیبایی.مگر می شود عاشقت نشد؟...
با شربت شاتوت و اناری لب رودبا بوسه ی ناب آبداری لب روداز راه رسیده باز هم تابستانبا عطر نسیم و سایه ساری لب رود...
آغوشتهر چهار فصل"تابستان" است......
قرقاولی تنهایم!زیبا و جسور،اما دلشکسته،،،مزرعه ای سبز، خانه ام بودکه پاییز راه در آن نداشتناگهان دروگرهاتابستان م را زمستان کردند...لیلا طیبی (رها)...
خرداد از آن ماه هاییست که مظلوم است!بهاریست مثل اردیبهشتاما،عاشقانه هایش را ندارد!بارانی هم ندارد که بوی یار دهد!تا میگویند خرداد آمده است،یاد نیمه اش می افتند!یا امتحاناتی که از سر جبر به گردنشان افتاده!بیچاره خرداد، بوی نویی فروردین را هم ندارد!!حال غریبیست،بین دو راهی تابستان و بهار!!مثل من که بین داشتن و نداشتنت گیر کرده ام!!حال دلم خردادیست!!مائده نواب...
گفتی با اردیبهشت می آیماردیبهشت گذشت بهار هم گذشت،تو نیامدیگفتی تابستان، تابستان هم گذشت نیامدیگفتی پاییز، میایم، میایم تا پیاده روهای ولیعصر را عاشقانه قدم بزنیمزیر نم نم باران پاییزیپاییز گذشت تو نیامدی،دیگر به من وعده ی زمستان را نده بیا، بی هوا بیامیترسم روزی بیایی و بگویند نیامدی و دیر شد...
بوسه هایتبرگ برگِ تقویمم را آتش می زندتا فراموش کنم زمستان با چکمه های گلیپشت در ایستاده استاز بهار به تابستان و بازاز تابستان به بهار با تو می کوچمبوسه هایت معجزه های روزانه اندکه هوای خانه را آفتابیو زیر پای زمستانِ پشت درعلف سبز می کنند...
باران ببارد.هوا سردتر شود.برگ ها همه بریزند.اصلا زمستان جای پاییز بنشیند.تو باشیدلم گرم استمثل آفتاب نیمروز تابستان.فاطمه صحرایی...
طبیعت سرد شده بودبهار او را در آغوش گرفتتابستان گرمایش بخشیداماکمک به طبیعت بهانه بوداین دو نفر او را کشتند!ملحفه ای به نام پاییز بر سرش کشیدندو هیچ کس نفهمید کهملحفه نه! خونِ طبیعت نارنجی بود!در مهلکه ی فصل هازمستان دلسوزترین پرستار بوداما بازیگریَش افتضاح بودشیوااحمدی الف...
رسید ایام تابستان،دوباره مشت گل وا شدهزاران راز پنهانی،به یک لبخند افشا شد. شرف.م.شمیم...
ما دو فصل بودیمتابستان و پاییزبرای دیدارمانتنها ثانیه ای زمان نیاز بود!افسوس تو آمده بودی که برویمن می آمدم که بمانمبا برگریزان تنهایی یک پاییز......
تابستانفصل چیدنعاشقانه های من از تُ ست......
هر فصلی یک نقاشیِ بی نقص است؛که از رسوماتِ دلبری پیروی می کند.باید لا به لای خستگی هامو به موی طبیعت را با چشم دل نگریست،و آرامش را درون رگ ها جاری کرد.باید پا در کفشِ آدم گذاشت وسیب های ممنوعه ی زندگی رایکی پس از دیگری چید!باید حواس را پرت اتفاق های خوب کرد،تا لحظه ها، هنگامِ خنده های از تهِ دلمتوقف شوند.بهار باشد یا تابستان،پاییز یا زمستان،فرقی نمی کند!رویشِ دوباره عشق در هر فصل تکرار می شود!از همه ی روزها باید است...
پنجره باد می زایددیوار، زنداندر، رفتنتابستان، پاییزپاییز، جاده را مچاله می کندزیرِ سر می گذاردبه خوابِ زمستانی فرو می رود؛در میانِ قدم هایِ آشفته یِ یک مردجاده را بهمن دود می کندبهار، سقط شددر و پنجره، دیوارجاده، دودوَ پاییز اسیر خواب زمستان ماندبانوی روزگار،دیگر جوان نیستبرای مردِ سرنوشت یک زنِ جوان پیدا کنید !شاید \بهار\ دوباره متولد شد...شیوا احمدی الف...
سرمای استخوان سوزی بود،دو لبه ی پالتو ام را به هم نزدیک کردم. صدای پیامک تلفنم بلند شد. -سلام عشق من! پالتو را از تن بیرون کشیدم؛ تابستان چه زود از راه رسید!...
در گوش شهریورچیزی بگو !حرفی شبیه دوستت دارمتا روی تابستانکم کم زرد شودپاییز بیاید و...خدا را چه دیدیشاید برگ هادست پاهایت را گرفتندو برای قدم زدن ...تو را کنار من آوردند !!!...
وقتے تابستون با اون همه گرما تموم میشه و پاییز از راه میرسه اوایل چون هنوز یکم از ته مونده هاے گرماے تابستون مونده ، بازم میشه لباس خنک پوشید...میشه نوشیدنیاے خنک خورد...هنوز درختا برگ دارن ، هنوز نفس میکشن...اما هرچے بیشتر میگذره میفهمے دیگه نمیشه لباس خنک پوشید...دیگه نمیشه با نوشیدنیاے خنک سر کرد...تو هرچقدرم بستنے دوست داشته باشے منطقے نیست که تو هواے سرد بستنے بخورے ،هوم؟آخراے پاییز حتے درختا هم از نفس میفتن...اونا میدونن باید ...
تو با تابستان می رویدل تنگی با پاییز می آید .. و همیشه این منمکه در رفت و آمدِ فصل هاتنها می مانم..!...
تو مثل تابستانی!لبخند هایت طعم هندوانه می دهند و چشم هایت همرنگِ آسمانِ آبیِ تیر است.پوستت به سرخیِ گیلاس، لب هایت به شیرینیِ هلو و موهایت به سیاهیِ شب های شهریور است.بودنت مثل یک لیوان شربت آلبالو در گرمای طاقت فرسای مرداد لذت بخش است و نگاهت، همچون نسیم خنکی در روز های آخر شهریور ،جانی دوباره به آدم می بخشد.تو درست مثل تابستانی...ترکیبی از رنگ و گرما و زیبایی...مگر می شود عاشقت نشد؟...
میان فلسفه ی زندگیلحظه ای به خوشبختی فکر کردماینکه وقتی تنها قدم می زنیتکه ای از آسمان مثل سایهدنبالت راه می آیداین یعنی خوشبختی؟راستیمن هر چه به زمین نگاه کردممثل خطی ممتد بودمثل جاده ای بی انتهاکه فقط برای خودش می روداگر گرد بودحتما روزی تو را به من می رسانداین زمینپر است از خطوط موازیکه مایل به آغوش هم اندروز و شبخودم را دور می زنمالیعلت فصلهادروغی کودکانه بودوگرنه تو می دانیدستهایم را که می گیریپا...
بگذر تابستان بگذرحال من با تو خوب نمیشودپاییز حال مرا خوب میشناسد......
بهار می شویمبرای چشمانت ...برای دلِ کوچکت ، تابستانبرای هر گامی که برداری ؛ پائیززمستان را اما _برای تار به تار موهایمان نگه می داریمکه بختَت را سفید کنند...
و تابستان شبانه می رود... و عقب کشیدن ساعت ها فقط دل کندنمان را سخت تر می کنداز این فصل خاطره انگیز......
در تابستان جا مانده املبخندی بزن و...هدیه کن پاییز را !...
این روزها حال خوشی نداردشهریور را میگویم..انگار از تابستان فرار می کند!آخر یکی نیست بفهماندکجا؟!کجا که انقدر هم عجله داری..آن طرف تر پاییز ایستادهپاییز ی که چیزی برایت نداردجز اینکه هرچه را که هم داری می گیرد.....
تابستانابرها دستشان خالی است آفتابی نمی شوند...