سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
سیاهی گوی بلورین چشمانت در شب آنچنان درخشان وهوس آلودتر میشود که روح و جسمم را با تو در می آمیزد .و خیال داشتن آغوش نابت با آن بوسه های آتشینت مرا تا مرز عشق و جنون میکشاند.چه هارمونی زیبایی!!سیاهی چشمانت ابروان پر پشتتمژگان در هم پیچیده ات موهای پر پیچ و تابت لبخند زیبایت با آن چال لپانتآه ...دل از هر رهگذر عاشق میبرد.به گمانم خداوند موقع خلقتت خیلی خیلی عاشق بوده !!...
به دلهای رقیب و من نشانی مشترک خوردهکه او هم با همین لبخند زیبایت کلک خورده.....