جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
خنده از لب هایم رخت بربست،و روشنایی چشمانم خاموش شد!غم های گذشته ام سر بلند کردند،و هرگز شاد و خندان نشدم.چه سوت و کور شده آشیانه ی شبانه هایم! نه دستی، نه صدایی! یک بار دیگر خیال تو مرا ربود،روح و فکرم در دستان توست تو که در اوج مهر و مهربانی هستی، چرا در حق من چنین سنگ دلی؟!ای بی خبر از غم هایم،ای بی خبر از حال و هوایم،از سر لطف به گذشته برگردانم!تا دوباره به چشمانت بنشینم. در آتش بی وفایی تو دیگر تاب و توانی نیست ...
گفتمش مونس شب هایم تویی تاری از زلف سیاهش را دادموقع رفتن ب همه یادگاری دادو به من انتظار سر راهش را داد..گفتمش مینشینم همه عمر را ب انتظار..امد سایه اش ب سنگ مزارم او بی وفایی نکرد.،من وفادار ب او ماندم ،عمرم ز انتظار امدن او وفا نکرد..نویسنده المیرا پناهی درین کبود...
گفت چه ویران گشته ای ..خنده مستانه ای سر دادم...گفتم :اگر صاحب خانه در خانه نباشد آن خانه با خاک یکسان می شود..آباد بودم ویرانم کردی..این مطلب یکی از اصل های مهم زندگی..نویسنده المیرا پناهی درین کبود...
من زنده بودم با دمِ رویاییِ امّید/در دل نبود امواجِ «نا»؛ باور نمی کردم/هرچند، دنیای نفس، بیتاب بود امّا/مرگی نهفته، در خفا، باور نمی/کردمشاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
رضا رویگری:واقعا چه دنیایِ بی وفاییه!چه آدمهایی که همیشه روشون خیلی حساب میکردیولت کردن رفتن همه...و این منو خُب اذیت میکنهباز دوباره داره این اشک بی صاحب من در میاد......
تو دلبستن و دل دادن خیلی دقت کنید.اینکه یه دفعه پشتت خالی بشه خیلی بدتر از اینه که از اول کسی رو نداشته باشی....
تو را جادو زده با تیغ و خنجرمرا سحر بریده از تنم سرتو را درد وفا کشت بی وفا یارمرا درد دوری کشت در آخر...
رسم مادیدن و دلبستن و دل کندن شد .حجت اله حبیبی...
چه خواهی کرد؟سرآغازم چنین شد لحظه پایان چه خواهی کرد؟بگو آخر تو با دلخسته ای ویلان چه خواهی کرد؟نمی دانم در این راهی که دنبال تو می گردمدر آخر با من سرگشته و حیران چه خواهی کرد؟اگرچه برده ای از یاد خود قول و قرارت رامرا با کوچه های بی سر و سامان چه خواهی کرد!به بادم داده ای و آخر این کار معلوم استکه با افتاده کاهی در دل طوفان چه خواهی کرداز اینکه هستی ام بازیچه ی ناز و نگاهت شدببین روزی برای دادن تاوان چه خواهی کرد؟...
مکافاتبهبه غارت بردی آخر حاصل بی اعتبارم رابه ضرب تیر رسوائی درآوردی دمارم رابه شهد شادکامی شوکران درد افزودیسیه کردی تمام لحظه های روزگارم رابه جای مهربانی با ستم کردی مکافاتمفزون کردی دمادم غصه های بیشمارم راتو ای دنیا نه تنها بی وفایی را بنا کردیبه یغما بردی آخر رونق ایل و تبارم راتمام روزها را با غم و حسرت همآغوشمکه روزی مژدگانی آوری فصل بهارم رانفهمیدم سرابی پیش چشم تشنکامانیکه بر باد فنا داری ...
ای دل کنون اشک بصر آید زگونه های تر هر لحظه آن رقص کنان گوید همین !!!عشق ز او .بهانه بودوفا ز او .بیگانه بودفر به شکوه .بیعانه بود شمع مرا. سوزانده بود!!!قلم : منیر قهرمانیشعرنو...
تا صبح گریه می کنم و غنچه می دهند گل های ریز صورتی روی بالشم !...
مینویسم برای تو از دست رفته که هرکجای جهانی بازگرد ؛ مینویسم که بخوانی و بدانی جهانم خالی از هر موجودیست زمانی که تورا ندارم ؛ مینویسم به جبران تمام روزها و شب هایی که داشتمت ولی حواسم پرت روزمرگی هایم بود ؛ مینویسم دوستت دارم برای توی از دست رفته که بخوانی و بازگردی !جهانِ کوچک من . . کجای جهانى که هرچه جستجو میکنم چشمانم تورا نمیبینند ! میگویم بازگرد و پژواک صدایم جهان را پر کرده است ولی اثری از تو نیست ؛ من تو را در همه ى عالم میجویم و در ...
باید رها می کرد بغضم دامنت راباید به آتش می کشیدم رفتنت راآنقدر نامحرم شدی، در هیچ شعریدیگر نمی بوسم لبت را، گردنت را...◾شاعر: سیامک عشقعلی...
رد آواربه فرض آنکه چشمت مهلت انکار نگذاردمجالی را برای فرصت زنهار نگذاردچنان مست فریبایی کند اوضاع مجلس راکه جایی را برای خاطری هوشیار نگذاردتو میدانیکه درد برکه ی مدیون باران راکسی پای حساب مرغ بوتیمار نگذاردزلیخا! با خیانت آبروی عشق را بردیبگیرم ردّی از تو پیش بوتیفار نگذاردعروس مصر هم باشی به رسوایی نمی ارزدخدایت را بگو تا پرده بر اسرار نگذاردبه بوی ننگ بدنامی بگو اسپند آتش رااز این پس در میان حجره اش عطار ن...
حواسم بود به پریشونیش...به هوای وسیله آوردن رفت بیرون و وقتی که برگشت، بوی سیگار برداشت کلِ اتاقو!گفتم:- نکِش بدبخت! می میریا!با پوزخند روی لبش، سرشو گرم کرد به باز کردن کروم و ویکریل و...پرسیدم:- خانومت مشکلی نداره؟صداش خش دار بود، از سیگار یا چی؟ نمی دونم!+ خانومم؟ نه! مشکلی نداره!ولی قبلنا...انگار داشت با خودش حرف می زد...+ یه مدتی ترک کرده بودم، بعد ده سال گذاشته بودم کنار؛ یعنی یکی بود که براش مهم بود کشیدن و نکشیدنم!...
میخوام دل بِکَنَم ازاون آدمی که عاشقم نیستهمونی که میگه هرگل مثه اون شقایقم نیستراست میگه،صادق نبودم شایدم لایق نبودمامااین دروغه محضه که به اون عاشق نبودم دروغه آره دروغه عشق بایک نگاهِ سادهبازببین که این دله من چه کاری دستِ تودادهساده مثل یه تبسم آشنا بامن صداتهچرادوری میکنی توبادلی که جون فداتهفکرشم نکن میدونی ساده ردشواز گذشتهنذارهیچکسی بدونه چه به روزِ توگذشتهمن میرم که توبسازی زندگی بایه غریبهمیدونم که حرفای من اینروزا...
با من بمان تا خنده هایم جان بگیردنگذار عمرم در غمت پایان بگیردچیزی ندارم جز همین دیوانه بودنبا ماندنت شاید سری سامان بگیردسیلم که یک دریا جنون در سینه داردای وای اگر با بغض سرگردان بگیرد!یعقوب می ترسید با این فکر، روزیمصری شود یوسف دل از کنعان بگیرد!با من بمان این لحظه ها را کنج غربتبدجور غمگینم... بگو باران بگیرد...چون کودکی بی تاب هستم مادرش کاشاو را در آغوشش همین الان بگیرد!می ترسم از فردا که شاید رفته باشی...
و مهری هم با اندوه ِ بی مهری ات سپری شد ...سیده فاطمه حسینی...
رنجیده خاطر،گشته ای؛بازم پرِ غم گشته ای از بی وفایی هایِ یار، تو؛ غرقِ ماتم گشته ای ...
مثال شهریارم من از عشقت سینه سوزان استچه حاصل که در این بازی وفایی از ثریا نیستهادی نجاری...
شده از غم بسراییّ و دلت ، شاد شود هرچه خوبی بکنی ، یکسره بر باد شود شده هر در بزنی ، بهر تمنّایِ نگار بی وفایی تو ببینی، به دلت، داد شود دائما ، دیده ات از اشک ؛ چو باران باشد دل دیوانهٔ تو ، چون دلِ فرهاد شود...
چشم هایت رامیان ابیات شاعران دیدمصدای تحسین تو رابا هر سپید و غزلی که می خواندی ، شنیدمشعرم را حلالت نمی کنم !که تنها محرم چشم هایی بودکه اکنون میانابیات شاعران دیگریپرسه می زندمجید رفیع زاد ...
دیگر رنگی ندارد !حنایت را می گویمحتی اگر تمام شهر راحنابندان کنی ؛دیگر روشنی بخشقلب عاشقم نیستچشم هایت را می گویمحتی اگر آن رابه رنگ آبی دریا کنی ؛بگذار سهم من از توتنها پریشانی گیسوانت باشدکه تا ابد قلبی پریشاناز تو به یادگار داشته باشممجید رفیع زاد...
حقیقت رابه حضرت دوستبه کتابشو به آب و آیینه می گویمکه چون خوابی است بی تعبیرقهوه ای بی شکرو فریادی استبه زیر آبمجید رفیع زاد...
دیگر میان شعرهایمعطر سپید به مشامم نمی رسد !صدای قدم هایت را نمی شنومفهمیدم کهمیان عاشقانه هایم قدم نمی زنیچون تو دیگربوی غزل می دهیدر حالیکهمن همیشه برایتسپید می نوشتممجید رفیع زاد...
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی...
گم شدن در کوچه های بی کسی حقم نبودوای این دلشوره ها، دلواپسی حقم نبودگفته بودم دوستت دارم نکردی باورمبارها تفتیش کردن، وارسی حقم نبوددامنی از گل برایت هدیه آوردم، ولیاین چنین پَرپَر شدن چون اطلسی حقم نبودمن که تنها هم نشینم اشک و یک آیینه بودبی وفایی هم نشینی با بی کسی حقم نبودگفته بودی تا نفس تا آخرین دم با منیاینکه حالا بعد مرگم میرسی حقم نبود...!!ارس آرامی...
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار استهمین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست...
چرخ گردون هرچه کردی ناز شصتتسخت کردی روزگارم با شکستتگرچه این دیوار دنیا تنگ کردی!من گلی بر آب دادم جنگ کردی؟از چه باران می زند بر بام دل هاداغ گل دیدم شدم تنهای تنهاگر صدایم می زدی نایی شنیدی؟بیش از اینها درد رسوایی ندیدی؟درد من هم درد خیلی از شماستکو کجا گفتند این درد از خطاست؟ای قلم حرف از تباهی می نوشتی!بخت ما بود و سیاهی می نوشتیلایقش بودم چرا بازم جدایی؟با زلیخایش چرا این بی وفایی؟ارس آرامی...
نمیدانم چرا ازمن جدایی عجیب است از تو انقدر بی وفایی بیا تا زنده ام رویت ببینم نه روزی که سرِقبرِ من آیی شعراز:حسین صالحی...
رخ نمایی میکنی در شامگاه ابر و بادبی وفایی میکنی در رفعت سلسال یاداشک، طاری میکنی بر چشم این سودا زدهتو چه کردی بر دل دیوانه، بیداد داداشک ها طعن می زنندم در امان عاشقیباز امان و باز امان، از وایه های بی مرادمبینا سایه وند...
تو دریا بودی ومن زورقی شکسته!بازی گرفته مراامواج بی وفایی ها......
پاییز بی وفا نبود بی وفایی از خود برگ بوددرست مثل خودت که موسیقی آرام بخش مهر را با صدای خش خش برگ ها برایم تدایی میکردیبا مهر یا بی مهر پاییز را بیشتر از آنچه که هست دوست دارم چون گوشم پرست از موسیقی بی کلام خش خشِ قدومت«فاطمه دشتی»...
تَرک یاران کرده ای ای بی وفا یار این کُند؟ دل ز پیمان برگرفتی هیچ دلدار این کُند؟...
امروز روز یاد بود خاطره هاستهمان روزهایی را به آتش میکشم کهمن بودم و تو بودی و ...همان روز هایی که که از شوق دیدنت یادم نمی آمد وقتی دیدمت چه بگویمهمان روزهایی که در کافه های شلوغ شهرقصه بی وفایی شیرین را برایت می گفتم تا حرف هایم را غیر مستقیم بگویم بگویم بی وفا نشوی یک وقت جانمحال....سال هاست که در همان کافهِ شلوغدر همان میز قدیمیِ کنار شومینه خاطراترا بازگو میکنم تا در آتش بسوزند برای چون تو بی وفایی که، نامت که هیج...
شده از غم بسراییّ و دلت شاد شود هرچه خوبی بکنی یکسره بر باد شود شده هر در بزنی ، بهر تمنّایِ نگاربی وفایی تو ببینی، به دلت، داد شود بادصبا...
بُتا با من چرا تو بی وفایی من از تو میرهم همچون هواییهوس دارم به بالینم بیاییرهایم کن ز هجران و جدایی...
درد، تیشه بر استخوانم می زند...گریه امانم نمی دهد...سنگدل!بیا و ببین...چگونه مرگ، مرا به آغوشِ خویش می خواند!آخخخ از این همه بی وفاییَت...حالا بگوبه قلب عاشقم چگونه بفهمانم که آغوش توجای من نبود !به قلم شریفه محسنی \شیدا\ شاعر کتاب \غزل های شیدایی\...
چرا میگن دنیا وفا ندارد؟....جواب {چون آدما وفا ندارن}...
بی تو هر ثانیه یه عمر مرا میگذردای که یک عمر یک ثانیه هم یاد نکردی من را...
در انتهای کتاب هستی؛همه ی مسافرانِ قطار زندگیبه ایستگاهِ نابودی خواهند رسید!و در آن زمان بوق قطار؛چه بی اندازه آلوده به بی وفایی ست!...
آخرین حد وفا ، یاد تو بود تنهایم نگذاشت ...! آریا ابراهیمی...
بی قراری از منبی وفایی از توچقدر فاصله است بین این کلماتوچه فاصله ها نامردند!...
به دلهای رقیب و من نشانی مشترک خوردهکه او هم با همین لبخند زیبایت کلک خورده.....
بی حوصله ام گلایه ای نیست ولی...لعنت به کسی که بی وفایی کند...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییعهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانهما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشانکه دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیندتو بزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیباناین توانم که بیایم به محلت به گداییعشق...
دنیا و روزگارم توییبه همان بی وفاییو به همین ناسازگاری...
اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست! اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد...
من می توانم جای سیگار نقاشی بکشم، با دوغ مست کنم، با وسایل خانه تمام شب را تانگو برقصم و به جای تو بالشتک دوران کودکی ام را در آغوش بگیرم...تو برای فراموش کردن کسی که بی نظیر دوستت داشت چه خواهی کرد ؟...