وجودت به کارناوالی از آتش میماند دستانت کوره ایست به مانند کوره آجرپزی و چشمانت تنور داغ نانوایی ولبهایت بلایی می آورد به مانند رقص شعله های آتش و این منم که درهجوم محصوربودنم رقص خاموشی آتش را اجرا میکنم
نمیتوانم بگریزم ازتو نمیتوانم بمانم باتو که هردو سخت و ازتوانم به دور محصورم در میان ماندن و گریختن فرق چندانی هم ندارد در هردو اشک هست و بیقراری و شادی مصنوعی