متن نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نسرین شریفی
انتها ندارد عشق
پیچکی رونده است
تاعمق جان میرود
و گاهی هلاکت میکند
کم می آوری همچون کودکی در گرسنگی
غش میکنی و ریسه میروی
و خودت نیز بدون هیچ واهمه ای
میگذری از سنگلاخ های عبور عشق
همچون مترسکی میشوی برجالیز
چه عبوری دارد عشق در زجرروزگار
آن هنگامی...
تن تب دار شقایق
چه دل عاشق زاری دارد
در میان سنگِ سخت کوهستان
برو بیایی دارد
از معرکه بیرون نرود
خرد عشق بکارد
قد رسایش بدر آید
سر بر شانه دلدار گذارد
شوق دلدار ببیند
چند روزی برِ دلدار بماند
جان فدای عشق دلدار نماید
برگ برگش به دامانش...
آسمان چشمانت همچون آسمان ابری اخم کرده بی باران است
مرا در دلت بنشان
درست همان وسط
و اطرافش را با مهر بپوشان
و من دروازه بان دلت می شوم
تا که مبادا کسی بیاید و جای مرا بگیرد
غصه می خورم
پوچ میشوم
دلتنگی آزارم میدهد
وباز می رقصم
تو چه میگویی
رقص هم از میان اندوه بر می خیزد؟
خداوندگارا
تو از یوسف در دشت بی خیالی اش
دربرابر زیبایی و غلیان زلیخا گفتی
باورکن یوسف ها درشهر زیادند
کفرنباشد،
کتابی از این یوسف ها هم بنویس
شب شهر عاشقیست
شهربی مرز و بی دیوار و بی نقاب
شهر ولگردهای مجنونهای در پی لیلی
ویا لیلی های درپی مجنون
سر سجاده دعا
درحسرت دیدار یار
روبر آستانه قبله عشق
خویشتن را زاهد ودیوانه و عارف بینند
ساقی مست و مدهوش میخانه
مسجد ودیر و کعبه و بتخانه...
تبریک وتسلیت میگویم به خود و بعضی از خودهای دیگر، برای محرم،برای رسیدن به تاسوعا و عاشورا،برای بهتر مجوز گرفتنِ کارهایِ خلافِ خودم با قسمهایِ حضرت عباسی ام،برایِ زخمهایِ تنِ مولایم،که هیچ حالیَم نیست که چرا و برایِ چه بوده؟ولی چشمانم یادگرفته اند با هر سین سینی،غزل اشک بسرایند،ولی قلب...
دلتنگی شهریست بی دیوار
حد ومرز ندارد
گاهی خنده و قهقهه است دلتنگی
و گاهی نشستن در کنج خلوت و چمباتمه زدن
شهر شلوغیهاست دلتنگی
نمیشود ایراد گرفت
دلتنگی یک زن گاهی رژهای بیشمارش درکنار آینه
و گاهی سینگ پراز ظرفهای نشسته اش
وگاهی هم آن وقتیست
که به مانند...
عاشقیت دل من را دفتری کرده است
هر روز بربرگهایش مینویسم
هراس دارم آن روزی را که دفتر قلبم تمام شود
چه کسی خاطره هایت را خواهد نوشت
نیایش
عشق بی چون و چرایم کمی ازعشق بگو
مطربی باش و بزن ساز و برقصانم در شهرجنون
پرپرواز خیالم با قیچی مصلحتت قطع مکن
بگذارتابروم هرکجایی که بیفتم نعش وار
یاهوبزنم،جمع شوند دور و برم
این دیوانه ببینند
بارالاها تو مرانم ازخود
بگذار در وادی دیوانگیم عشق توجویم
تسکین...
روی سخنم با توست
چگونه دلت آمد و گفتی بروی بی من
من اگربودم نیرنگ میزدم برحضرت عزرائیل
سرش گرم میکردم با همان ترفند حوایی خویش
خرده مگیر برمن که این هم خیال خام دل تنهای من است
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
امشب جشن و سرور تا اسمان هفتم پیوند میخورد
فرشته ها هوایی شده اند
و
فریاد عشق سرمیدهند
اشک شوق عاشقان بردیدگان سُر میخورد
دیوارکعبه به یادش دوباره تَرَک برمیدارد
عرشیان علی علی می گویند
از یارنبی و از ولی می گویند
باده نوشانِ سحر ،مستانه ،می، می نوشند
پیشانی...
برهوت بود زمین سراچه دلم
نگاهم به نگاهت افتاد
چگونه بذری بود
ازچشمانت به چشمانم افتاد
وچگونه رشدی کرد
درزمین لا یزرع دلم
سلام بر کسانی که به گیج گاهمان شلیک نمی کنند