پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مرا بگیرآتشم بزنوجان بده به منودر سپیده ی جانروشن باشمرا ببینای که بی تو منمبی تو میشکنمای تمام جهان با من باش...برشی از ترانه...
دلم را شهردار شهر عشقت کن که بنویسم به روی تابلوهای خیابان: دوستت دارم...
لبخند زد به ساعت روی جلیقه اشفرقی نداشت ساعت و روز ودقیقه اشمو شانه کرد... ریش تراشید... عطر زد...این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اشبر صندلی نشست... کبریت زد به پیپدستی کشید روی تفنگ عتیقه اشبا این پدر بزرگ فقط قوچ و میش کشتخود را ولی نه!... مثل زن بد سلیقه اشدر لوله تفنگ گلوله گذاشت... گفت:آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟!شلیک!... گمب!... بعد گلی مخملی شکفتبر دکمه های تنبل روی جلیقه اش!......