پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
برای زبان های غریببرای اشعار بی وطنبرای واژه ی صلحامن ترین جای دنیادهانِ تفنگ هاست«آرمان پرناک»...
دخترِ سوار بر عطرِ مریم! /گمشده ای منتظر است /خلافِ بادِ گیج بچرخ /بچرخ در صدای پژمرده ی زمان /بچرخ در چشمِ آسمانِ خون آلود /بچرخ در مغزِ تفنگ ها /بچرخ در لباسِ بیابان /بچرخ بچرخ بچرخو پیدا کن دستی راکه از قلبی بیرون زده...«آرمان پرناک»...
سنگین تر از تفنگ /عکسی است که یک سرباز حمل می کند /عکسی بدون رنگعکسی بدون رخعکسی تمام هیچ !«آرمان پرناک»...
تا کی قرار است گلوله / جای خالیِ خال های پلنگ را /پُر کند؟ /تا کی قرار است تفنگ /تنها زبانِ بدن ها باشد؟ /تا کی قرار است جنگ /بر پشت بامِ خیسِ خانه ها /راه رود؟ /آقای دوربین! /شما جوابی بدهید!«آرمان پرناک»...
[تفنگ] تفنگ نمی دانست،شکارچی نمی دانست،پرنده داشت برای جوجه هایش غذا می برد،خدا که می دانست!نمی دانست...؟! ◇ برگردان به کُردی:تفەنگ نه ێزانست،راوچیش نەێزانست،وا پەلەور بۆ جوچکەکانی چێشتی ئەبرد،خودا خۆ ئەیزانەست!نەێزانست؟! شعر: حسین پناهی برگردان: زانا کوردستانی...
لوله ی تفنگ ها را گلدان خواهم کرد،خاکسترهای بجای مانده از جنگ ها رابرای کودکان سرزمینم به جوهر تبدیل خواهم کرد،تا در دفترهایشان مشق کنند.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
لبخند زد به ساعت روی جلیقه اشفرقی نداشت ساعت و روز ودقیقه اشمو شانه کرد... ریش تراشید... عطر زد...این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اشبر صندلی نشست... کبریت زد به پیپدستی کشید روی تفنگ عتیقه اشبا این پدر بزرگ فقط قوچ و میش کشتخود را ولی نه!... مثل زن بد سلیقه اشدر لوله تفنگ گلوله گذاشت... گفت:آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟!شلیک!... گمب!... بعد گلی مخملی شکفتبر دکمه های تنبل روی جلیقه اش!......
دستان گرم عشق ، جای تفنگ نیست،قلبی که می تپد، میدان جنگ نیست،...
تفنگ دوست ...خرابه خانه ای متروکه ام خاموش و تاریکمبه تنهایی تهِ یک کوچه ی بن بست و باریکمبه تخته وایت بُرد گوشه ی انبار می مانمکه مدت هاست خشکیده تمام رنگ ماژیکممثال بهترم باشد ... خیابانی دوسر بستهجدا از طرح های زوج یا فرد ترافیکمشبیه بافت های مرده ی سلول می مانمندارد هیچ دارویی توان بازتحریکمگریزانند از حالم تمام مردم این شهر به مهمان خانه ی دوری چه بی اندازه نزدیکم!تفنگ دوست هر لحظه نشان می گیردم امابه قصد ...
من تفنگی شده ام رو به نبودن هایترو به یک پنجره در جمعیت تنهایتفکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنمبی هوا بین دو ابروی تو شلیک کنمخنده های تو مرا باز از این فاصله کشتقهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشتموج موهای بلند تو مرا غرق نکردحسم از فردی این بی خبری فرق نکرداز دلم دور شدی فکر تو آمدم به سرمخواب میبینمت از خواب نباید بپرمخواب پرواز تو با نامه ی خیسی در مشتتو نباشی غم این عصر مرا خواهد کشتعصر تلخی که به جز خاطره ای قرمز نیس...
روی خیزران مرداب/ برف درخواب نیم روز/صدای تفنگ...
قرار نیست همیشه با تفنگ و اسلحه آدم کشت گاهی قاتل کسی است که در هنگام وابستگی بی دلیل میرود ......
سر باز ها فکر می کنند اگر تفنگ هایشان را بیندازند دور دیگر نمی توانند وادرشان کنند بجنگند!...
تفنگات را زمین بگذارکه من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجارتفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن....
وقتی تفنگ شعار مرگ دادگل رزدر تابوت خوابید!...