لبخند زد به ساعت روی جلیقه اش
فرقی نداشت ساعت و روز ودقیقه اش
مو شانه کرد... ریش تراشید... عطر زد...
این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اش
بر صندلی نشست... کبریت زد به پیپ
دستی کشید روی تفنگ عتیقه اش
با این پدر بزرگ فقط قوچ و میش کشت
خود را ولی نه!... مثل زن بد سلیقه اش
در لوله تفنگ گلوله گذاشت... گفت:
آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟!
شلیک!... گمب!... بعد گلی مخملی شکفت
بر دکمه های تنبل روی جلیقه اش!...
ZibaMatn.IR