پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می کند بدجورساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می کند بدجورمن کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هوّیت دارمیک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد می کند بدجورجنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو می بازیمپسرم روی دستم افتاده ، سپرم درد می کند بد جورمثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گندم گرفته دنیا رابس که حوا ، هوایی اش کرده ، پدرم درد می کند بدجورهرچه کوه بزرگ می بینی ، همگی روی دوش من هستند...