بیا و روی صبحهایم نازل شو از عطر تنت مستانگی دل را رقم بزن و نگاهت را به شیدایی دستانم گره بزن چه می شود این صبح اتفاق بیفتی ؟
صبح هادلواپسى هایم را در عطر تنت گم مى کنم و با صبح بخیر چشمانت نَفَس مى گیرم
تو با صبح شکوفا می شوی نفس نفس در من جان می گیری و آفتاب را با چشمانت به خانه ام می آوری بگذار این صبح یادگار مهر تو باشد
میان صبحهایم بنشین آفتاب شو توىِ چشمهایم برقص ... تو همان صبحِ اتّفاقى دُچار باید شد به بودنت ...! ️️️
صبح ها دلواپسی هایم را در عطر تنت گم می کنم و با صبح بخیر چشمانت نَفَس می گیرم ️️️
جان بہ لبم می ڪند.️ این چشم ها زودتر از صبح.. بہ سراغم می آید و بہ خیر می ڪند صبح هاے دوست داشتنت را... ️️️
صبح همان مهربانیِ نگاه توست... و چشمهایی که سروده های دلم را جاری می کند... صبح تنها با تو صبح می شود... ️️️
هر صبح دلم را، را به خیالت گره می زنم باشد که از آن خورشیدی زاده شود تا دوست داشتنهایم را، به تو برساند...!
مرا به صبحی بخوان که در آن طلوع می کنی ️️️
صبح همان مهربانی نگاه توست و چشمهایی که سروده های دلم را جاری می کند، صبح تنها با تو صبح میشود...