پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حال ابری ام باران می خواستتا زمزمه نبودنت را بخوانمکه شاید آسمان دلمکمی سبک شودمن تو را دوست داشتموقتی قلبم پر از اعتماد شده بودمن تو را می خواستموقتی کرشمه هایتهر لحظه بهار را می آوردراستش را بگویممدت هاست دیگر اشک نمی ریزمبا رفتنت آنقدر مفلوک شده ام کهزندگی از من دست کشیده باشدمن یک تنهایی بزرگمهر صبح بیدار که می شوماز خودم خداحافظی می کنم...