متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در دل آن کوهساران، ابرها در رقص باد
قصه ی باران و عشق از آسمان افکنده یاد
ماه در آغوش شب، چون نقره ای در کهکشان
می فشاند نور خود بر دشت و کوه و بامداد
جویباران زلال از دل کوهستان روان
می سرایند نغمه ای از عشق در هر...
در دل شب، راز مهتاب از افق پیدا شود
چشمک ستاره ها بر آسمان شیدا شود
چون نسیم صبحگاهی بر گلستان می وزد
عطر یاس و نسترن در کوچه ها رسوا شود
قطره های اشک مه بر برگ گل آرام نشست
مثل عشق پاک ما بر قلب ها معنا شود...
در دل صحرا نسیمی از بهار آغاز شد
عطر گل ها بر فراز دشت و دمن پرواز شد
قطره ی شبنم به روی برگ گل آرام نشست
مثل اشکی که ز چشم عاشقی دمساز شد
پرده ی مهتاب بر دریا کشید از نور خود
موج ها با نغمه ی آرام...
در دل شب، ماهی از دریا به ساحل می رسد
نغمه ی باران به گوش دل، چو بلبل می رسد
پاییز آمد، برگ ها در باد می رقصند شاد
چشم دل در این خزان، بر سبزه ی محفل می رسد
چون نسیم صبحگاهی بر رخ گل می وزد
عشق در...
در دل شب ماه تابان بر فراز ابرها
می درخشد نور او بر چهره ی گلزارها
پاییز آمد، برگ ها در باد می رقصند شاد
چشم دل در این خزان، بر سبزه ی اسرارها
چون نسیم صبحگاهی بر رُخ گل می وزد
عشق در دل های ما چون یک بهار...
در دل شب، نغمه ای از عشق می خواند نسیم
چون گلی در باغ، دل از غم نمی گیرد تسلیم
هر که در دل دارد شوق پرواز عشق
در نگاهش آسمان، چون بهشت است و اقلیم
ماه در شب، قصه گوی رازهای پنهان است
هر ستاره در افق، چون نگینی...
در دل این باغ عشق، گل ز شوق افروختن
می کشد از شاخه ها، رنگ و بو آموختن
در نگاهت آسمان، رنگ دگر دارد به خود
می کشد از چشم تو، ماه و مهر افروختن
راز دل را می سپارم بر نسیم صبحگاه
می کشد از دل پیام، بر فلک...
ناله من می زند بر دل ز غم آهنگ را
گریه من می کشد از چشم، خواب رنگ را
شمع امیدی که سوزد در شب تاریک دل
می کشد از نور خود، ظلمت و تاریک سنگ را
آسمان عشق و دل، بی پرده از رازها
می نماید در دل شب،...
در بزم خیال تو، دل آواره تر از باد
چون سایه به دنبال تو، بی چاره تر از یاد
در سینه ی شب، قصه ی مهتاب تو خواندم
هر لحظه ز عشقت، دل من پاره تر از باد
چون مرغ گرفتار به دام تو فتادم
در دام تو، این مرغ...
در پرده ی شب راز نهان با تو بگویم
در سایه ی مهتاب، جهان با تو بگویم
چون موج به دریا که به ساحل نرسیده
راز دل خود را به زبان با تو بگویم
در آینه ی چشم تو تصویر غزل هاست
این قصه ی پنهان به بیان با تو...
در باغ خیال تو گلستانی دگر دارم
در هر نگاهت راز پنهانی دگر دارم
چون موج دریا دل به طوفان می سپارم من
در هر شکوهت ساحل جانی دگر دارم
پنهان ز چشم فلک، در سایه ی مهتاب
در هر شب تاریک، چراغانی دگر دارم
چون باد بهاری که به...
در دل شب می نویسم شعرهای راز و موج
می کشم بر پرده دل نقش های باز و موج
چشم من چون آینه می تابد از نور امید
می درخشد در دل شب چون ستاره ساز و موج
نغمه های عشق را بر لب چو آتش می زنم
تا بسوزانم...
در خیال روی او گم گشته ام چون سایه وار
می کشم بر پرده شب نقش ماه و نوبهار
در میان آینه ها تصویر او را می کشم
می نویسم با نفس های خود آن یادگار
چشم هایم چون ستاره در شب تاریک دل
می درخشد تا ببیند راه بی...
در دل اندیشه هایم عشق تو جولان کند
چشم تو چون آفتاب از دور تابان کند
زلف تو چون شب پره در بادها پیچیده است
دل به دام زلف تو هر لحظه طغیان کند
هر که نوشد از لبت شهد و شکر را یافت
بوسه از لبهای تو بر جانم...
در دل شب های تار از عشق تو آتش به پا
چشم تو چون اختران در آسمان بی انتها
زلف تو چون موج دریا در نسیم بامداد
دل به دام زلف تو چون مرغ بی پروا رها
هر که نوشد از لبت شهد و شکر را چشید
بوسه از لبهای...
در هوای عشق تو دل بی قرار افتاده است
چون پرستو در قفس در انتظار افتاده است
چشم مستت چون شفق در شامگاهان می درخشد
دل به شوق دیدنت در این دیار افتاده است
زلف تو چون شب سیاه و بی پایان و دل رباست
دل به دام زلف تو...
دل ز شوق روی تو در موج و طوفان می تپد
چون نسیمی در دل صحرا به جولان می تپد
چشم مستت همچو شب در خواب شیرین می برد
دل به یاد آن نگاهت در خیابان می تپد
زلف مشکینت چو دامان شبان پیچیده است
دل به دام زلف تو...
عشق تو در دل من چون موج دریا می زند
دل ز شوق روی تو در تاب و غوغا می زند
چشم مستت چون شراب از دور مستم می کند
در نگاهت دل به شوقی تازه و نا می زند
زلف مشکینت چو شب در حلقه های بی کران
دل...
دل ز شوق دیدنت در راه و بی راه افتاده است
چون پر پروانه ای در شعله ها آه افتاده است
چشم مستت می برد آرام و خواب از دیده ها
چون نسیمی در دل صحرا به راه افتاده است
عشق تو چون موج دریا می زند بر ساحلم
دل...
در دل صحرا، نسیم عشق را بی تاب دارم
با نگاهت، آسمان را بی سحاب دارم
در هوای تو، دلم چون پرنده ای بی پرواز
در مسیرت، آشیان را بی عقاب دارم
چشم مستت، چون شرابی در پیاله ی خیال
لب به لب، شهد و شکر را بی حساب دارم...
در دل شب، ماه تابان را به خواب آلود دیدم
با نگاهت، دل ز من بردی، عتاب آلود دیدم
در خیال تو، دلم چون موج دریا بی قرار است
چشم مستت را چو دریا، بی حجاب آلود دیدم
نغمه ی عشق تو در گوشم چو آوای بهاری
در هوایت، دل...
دل چو دریا موج زن، از عشق جان افزود را
در تلاطم می برد، این کشتی بی دود را
آتش عشق است و من، در شعله اش بی تاب ام
چون شمعی که می فروزد، شب های ناب بود را
در نگاهش آسمان، رنگین کمانی از خیال
می کشد بر...