متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
دل به سودای تو بستیم چه تدبیر کنیم
چون ز خود رفته و مستیم چه تدبیر کنیم
باغبان رفت و خزان آمد و گل پژمرده
بی گل و لاله شکستیم چه تدبیر کنیم
آتش عشق تو افتاده به جان و دل ما
شعله ور گشته و هستیم چه تدبیر کنیم...
دل ز اندوه جهان، شد چون سفال بشکسته
چشم از هجر نگار، چون شلال بشکسته
بهاری رفت و در پی آن خزانی سر رسید
دل چو شاخ بید مجنون، از خیال بشکسته
ز چرخ گردون بینم، جز جفا و کینه نیست
کاسه صبرم ز جور این، قتال بشکسته
ز باده...
دل ز سودای جهان بی خبران آسوده
در غم و حسرت ایام گذران آسوده
چشم بگشا به دمِ صبح و صفای عالم
از شب و ناله و افغان و فغان آسوده
مرغ دل در قفس سینه چه بی تاب شده
از غمِ دوریِ گُل، چون خزان آسوده
عقل سرگشته در...
چشم بگشا ای دل از خواب زمستانی، بهار
میرسد با عطر گلها، نو گلستانی بهار
آتش اندر سینه دارم، ز اشتیاق روی تو
شعله افشان گشته از عشقت، پریشانی بهار
خاک پای رهگذارت سرمه سازم، نازنین
تا ببیند دیده هر دم، این غزل خوانی بهار
در شب هجران تو، مهتاب...
دل به دریای جنون زد، سر به سودای فنا داد
جان به یکباره رها کرد، غم به دنیای دغا داد
سایه ای بودم به صحرا، مانده از آوار دیروز
دل به آیینهی فردا، شوق دیدار بقا داد
آتش عشقی که در جان، شعله زد بی پرده ناگه
روح سرگردانم از...
دل به سودای نگاری زده پرواز، بیا
جان به امید وصالی کند ابراز، بیا
آتش از هجر دمادم به دلم میریزد
اشک چون سیل به رخسارم از این راز، بیا
خاک پای تو شوم، گر به سرم بازآیی
جان فدای تو کنم، ای همه اعجاز، بیا
در شب هجر تو...
دل ز سودای نگاری ناتمام افتاده است
جان ز بیداد زمانه در مقام افتاده است
شعلهای سرکش ز خاکستر برون آوردهام
آتشی در سینه از این انتقام افتاده است
خاکِ من بوی پریشانی ز هجران میدهد
آسمانم در غمِ یک صبحِ شام افتاده است
نغمهای از نی شنیدم، دردِ دوری...
دل به سودای رُخت، جان به تمنای رُخت
نیست آسایشم الاّ به تماشای رُخت
شب به دامان بکشم زلفِ پریشانِ تو را
شمعِ جان سوزم از آتشِ سیمایِ رُخت
آتشِ عشقِ تو در جان شرر افکنده چنان
نیست جز خاکِ رهم حاصلِ دریایِ رُخت
غمزهات ناوک و مژگان زده بر...
در دل شب آرزویی، چون شراری ریخته
وز غم هجران، وجودم را غباری ریخته
ساحل امید من، دریای بیانصافی است
موج در موجش، فریب و انتظاری ریخته
در قفس، مرغ دلم نالد به یاد وصل یار
از پریشانی، به هر سو اشکباری ریخته
باغبان، اینجا خزان را کرده گویا پاسبان...
بادِ بیداد از بنِ بنیاد جان برده مرا
بسته بر بندِ فسون، بند و کمان برده مرا
خاکِ خاموشی به روی خندههایم ریخته
خسته از خشمِ خزان، بوتهستان برده مرا
موجِ یاد از ساحلِ اندوه، سوی وهم برد
پس به سیلابِ فراموش، همان برده مرا
خنجرِ خونریزِ حسرت بر گلویم...
ماه از موی تو محراب منور ساختن
مِهر با موجِ نگاهت مهر دیگر ساختن
باد با بوسهٔ باران بر بهارت بست رَخت
باغ با برقِ حضورت رنگی از زر ساختن
رود در رقصِ رُخَت راه رهایی را گرفت
موج با مژگانِ تو طوفانِ گوهر ساختن
شب به شبنَمخیزِ چشمت چَشمِ...
باد با بوی بهارت باز بارانی نوشت
باغ با برق نگاهت برگ نورانی نوشت
ابر از آواز چشمت چشمهچین چاشنی زد
رعد در راز صدایت رود طوفانی نوشت
ماه در موی سیاهت مهر محرابی گرفت
شب به شوق شانههایت شعر پنهانی نوشت
موج از مژگان خیس تو به دریا دل...
شعله افتادهست در پیراهن خواب دلم
میکشد تا مرز نابودی شتاب دلم
با تبر آمد صدا، از شاخسارم ریخت برگ
میتپد با هر نفس، بیاحتساب دلم
کعبه را گم کردهام در خاکهای ناشناس
خانهای بیسقف شد، بیانقلاب دلم
آینه در خود شکست از شوق تصویرم، ولی
ریخت در دریای وهمی...
کشیده است دلم خنجر شبگرد سکوت
شکسته در دل من پنجرهی سرد سکوت
به گرد خویش نگردد پر پروانهی شوق
اگر چه سوختهام در شرر مرد سکوت
نفس بریده رسیدهست به پژواک عدم
صدای من شده در واقعه همدرد سکوت
دل از هیاهوی بودن رخت به خلوت کشید
نهان شدم...
باز شب با سایهاش افتاد بر دیوارِ دل
ماه لرزید و شکست از نورِ بیدیدارِ دل
باد میزد بوسه بر خاکِ قدمهای غریب
کوچه خاموش و صدا گم در دلِ تکرارِ دل
شمعِ بیرویا فرو ریخت در آیینهساز
روشنی کمرنگ شد در وهمِ شب، بیدارِ دل
زخمخورده، بیصدا، ماندم میانِ...
چو پر پروانهام در شمع حیران ماندهام
داغ عشقی کز ازل بر سینه پنهان ماندهام
در حریم بادهای کوهساران گریهام
بر درختی بیثمر چون ابر باران ماندهام
هر که دستی برد سوی من، گریزان میشوم
چون غباری در گذر با وهم عصیان ماندهام
نقش خاکم را بخوان از سطرهای خامشی...
ابرِ آشوبم، اگر باران ببارد یا نبارد
آتشام در جان، چه سوزد، یا نسوزد، یا نبارد
باد میرقصد به شوق شاخههای بیپناهی
شاخه اما خشکلب، گر برگ ریزد یا نبارد
چشم در چشمم، ولی آیینهام بینور مانده
ماه اگر بر شیشهی شب هم بتابد، یا نبارد
سایهام در خاک میجوشد،...
شب که با زلف تو پیمان سحر بستم و رفت
دل به تاراج غم و درد و خطر بستم و رفت
آن نگاه گذرا آتش در جان انداخت
چشم در چشم تو یک لحظه اگر بستم و رفت
هر چه از عشق تو در سینه نهان داشتهام
در غزلهای پر...
نسیم نرم نوازش نشان نمیگیرم
ز باد و برگ و بهاران نشان نمیگیرم
سرشک سرخ سحرگاه میچکد ز نگاه
ولی ز چشم تو درمان نشان نمیگیرم
لبت چو لاله لطافت به باغ میبخشد
من از لب تو گلستان نشان نمیگیرم
شراب شوق شبانگاه شعله میگیرد
ولی من از می مستان...
گر نگاهت با دل شوریده ناساز آمده
عشق در جان من از دیرینه با راز آمده
هر نفس در سینهام صد شعله پنهان میشود
آتش عشقت مگر با شور و با ساز آمده
تا نشستی در دلم چون ماه در آیینهها
صد هزاران جلوه در چشمم به پرواز آمده
میروی...
سوز سودای سحر در سینه پیدا میکند
شعلهی شوق شبانم شور غوغا میکند
موج مستی میکشد در جام جان جانانهام
تا نگاهش نقش نو بر نقش دنیا میکند
لالهی لبریز لب، لبخند لیلایی نشاند
خون به دل، خنجر کشان، خاطر تمنا میکند
مرغ مینای من از مستی به منزل میرسد...
شب شکست آینه در چشم مهتاب امشب
میچکد خون غزل از ریشه مضراب امشب
پنجهی پیچک پاییز به تاراج گل است
میرود قافلهی عمر به شتاب امشب
تار مویی است میان من و دیوانگیام
میکشد سلسله را شیفته در تاب امشب
صد هزاران گره از زلف پریشان باز است
میشود...
نگاهت آتش افکنده ست در جان و روان من
شراری از لبت افتاده در باغ جنان من
به گرداب غمت افتادهام چون موج سرگردان
نه ساحل میشناسد دل، نه لنگر میتوان من
چو شبنم در هوای روی ماهت میشوم خورشید
نگه کن تا ببینی چیست راز آسمان من
به زلف...