سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پرده دار راز عشقم، محرم خاموش را می کشم در خلوت دل، شاهد مدهوش را چشم مستش می رباید عقل از سر، هر نفس تیر مژگان می خلد بر سینه ی مدهوش را زلف او دامی است پیچان، من شکار بی قرار می کشد هر تار مویش، صد دل بی هوش را در کمند عشق پیچم، همچو ماهی در تور موج وصلش می زند بر ساحل، آغوش را آتش هجران نهان در سینه ام چون اخگر است شعله ور سازد نفس، این اختر خاموش را جام لب را می شکنم بر سنگ صبر، هر زمان تشنگی افزون ک...
در بزم عشق، ساغر مستی به دوش کش وز جام چشم یار، شراب خروش کش چون شمع در شبستان دل، آتشی برافروز بر خرمن وجود، شرر خاموش کش از باده ی ازل، جگر خویش لاله کن وز خون دیده، نقش رخ می فروش کش در محفل جنون، سخن از هوش کم بگو از ساغر جنون، می بی هوش کش چون بلبلان مست، نوا سر ده از قفس وز پرده ی وجود، صدای سروش کش در کوی یار، خاک شو و گرد راه باش بر دامن نگار، غبار آغوش کش از چشمه سار عشق، گهر بر جبین نشان ...
آینه دار فلک، صیقل زند ماه را تا نماید روی او، آن طلعت دلخواه را در شبستان وصال، شمع رخت افروخته می کشد پروانه وار، این دل آتشخواه را نقش پای مورچه، بر لوح سیمین برف ماند کی توان پنهان نمود، این راز سر به راه را زهر هجران ریخته، در جام لعل یار من تلخ سازد کام جان، آن شهد جانکاه را بحر طوفانی عشق، کشتی صبرم شکست موج خون دل کشد، این زورق بی گاه را خار غم در سینه ام، گل کرد از اشک روان بوستان غم شده، این قل...
چو شمع از سوختن پروانه را پروا نمی باشد دل عاشق ز غم پروای فردا را نمی باشد به زنجیر جنون بستند پای عقل را، آری جنون عشق را پروای زنجیرا نمی باشد ز چشم مست ساقی می چکد خون دل عشاق می ناب را حاجت به مینا را نمی باشد نسیم صبح را در گلشن رخسار یار من گذر بر غیر آن گل های رعنا را نمی باشد به دریای غمت غرقم، ولی در ساحل وصلت صدف را طاقت آن دُر یکتا را نمی باشد چو بلبل نغمه سر کن که در بزم گل و پروانه سکوت تلخ...
نقش پای عشق بر لوح دل ما می نشیند چون غبار راه بر دامان صحرا می نشیند در سماع عارفان، آوای نی پرده دران همچو مرغ قدس بر شاخ تمنا می نشیند گر چه خورشید ازل در ذره پنهان گشته است ذره در چشم جهان بین چون ثریا می نشیند آتش عشق از نگاه یار چون برق جهد بر دل سوزان ما همچون مسیحا می نشیند موج دریای حقیقت گر زند بر ساحل دل گوهر معنا به کف دست تماشا می نشیند در خرابات مغان، رند قلندر مست و شاد فارغ از دنیا و عقبی...
در آیینه ی چشمان تو دریا می شود پیدا جهانی در نگاهت محو و ناپیدا می شود پیدا به هر گامی که برداری، زمین گل می دهد از شوق بهاری تازه در هر فصل سرما می شود پیدا نسیم عطر گیسویت اگر پیچد به گلزاری هزاران غنچه ی ناشکفته وا می شود پیدا چو لب بگشایی از لعلت، شکر ریزد به کام جان کلید گنج معنا در معما می شود پیدا به تار زلف شب آویخته ماه رخ زیبا ستاره در دل شب، همچو رؤیا می شود پیدا ز آه سینه ی عشاق، شمع محفل افروز...
در طلسم چشم جادویت، نهان صد راز دارد هر نگاهت در دل شب، صبحدم آغاز دارد بر لب لعلت شکر خنده زند، شیرین تر از جان زهر هجرانت ولی در کام دل، اعجاز دارد می تراود عطر مینو از نفس های بهشتی گل ز بوی زلف مشکینت، هزاران ناز دارد در سماع عاشقان، رقصد فلک با چرخش دل ذره در خورشید حُسنت، سوز و سوز و ساز دارد موج خیزد از نگاهت، بحر طوفانی شود عشق قطره ای زین بحر بی پایان، جهانی راز دارد پرده ی اسرار حق در تار موی توست...
آتش افکندی به جانم، جان جهان را سوختی خرمن ایمان و دین را، همچو کاه افروختی سیل اشکم راه صد صحرا گرفت از هجر تو گویی از چشمم تمام بحر و ساحل جوختی زلف پرچینت چو شد زنجیر دل های پریش صد هزاران عقل را در پیچ و تابش دوختی لعل لب را چون گشودی، گوهر معنا فشاند راز هستی را به یک دم بر زبان آموختی چشم مستت فتنه ها در شهر عشاق انداخت فتنه گر بودی و صد آشوب در دل توختی تار مویت دام شد، صیاد جان ها گشته ای دل ربود...
آتش به جان افکنده ام، این خرقه ی پندار را در پای یار افشانده ام، گوهر ز چشم تار را از جام لب نوشیده ام، صد باده ی مینایی در محفل رندان زدم، بر سنگ این زنار را چون بلبلی شوریده ام، در باغ حسن روی او با خون دل پرورده ام، این غنچه ی گفتار را در کوی او سرگشته ام، از خویشتن برگشته ام افکنده ام در پای او، این هستی بیمار را از چشم مست افتاده ام، در دام هستی زاده ام بر تیغ غم بنهاده ام، این گردن افکار را چون شمع در...
شب وصال تو را در خیال می بینم هزار شمع امید اشتعال می بینم به هر نفس که کشم، نقش روی تو پیداست درون آینه ی دل، جمال می بینم ز چشم مست تو هر دم هزار فتنه برآید ولی من از تو فقط اعتدال می بینم به کوی عشق تو سرگشته ام چو گرد سبک ولی خود را اسیر این مجال می بینم نسیم زلف تو آشفته کرد حال مرا در این پریشانی، حسن حال می بینم به باغ وصل تو ای گل، خزان نمی گنجد بهار عشق تو را بی زوال می بینم گذشت عمر و ندید...
در آتش هجر تو چون لاله داغدار شدم ز اشک دیده چو گوهر به رشته وار شدم به باغ وصل تو ای سرو ناز، گل چیدم ولی ز خار جفایت دل افگار شدم نسیم زلف تو پیچید در مشام دلم چو غنچه از نفس صبح، پرده دار شدم به تیر غمزه زدی سینه ام، نشان گشتم ز خون دل چو شفق، لاله زار شدم شراب عشق تو نوشیدم از لب ساقی چو جام باده ز مستی نگون سار شدم گره گشودم از ابروی یار با مژگان ولی اسیر خم طره ی تابدار شدم به وعده های وصالت د...
نیست در چشم فلک جز اشک خونین ستاره می کند آیینه ی گردون ز غم رخ پاره پاره شب به گیسوی سیاهش می زند شانه سحر می خورد خورشید در دریای ظلمت غوطه خاره آه سردم می کند افلاک را آتشفشان می شود از دود آهم تیره این گهواره بخت من چون موج دریا می خورد بر صخره ها می کند هر دم فلک بر قامتم صد استخاره عشق چون شمشیر برّان می برد از ریشه جان می شود هر زخم دل صد چشمه ی خون فواره چرخ گردون را به گِرد خویش می گردانمش می کن...
نیست در چشم فلک جز گرد راه ناله ام می کند آیینه دل را سیاه ناله ام شعله ی آهم به گردون می رسد از سوز دل می شود خورشید، شمع بزم ماه ناله ام تار مویی از غمت صد کوه را ویران کند می تند بر گرد گیتی چون سپاه ناله ام بحر خون در سینه ام موج می زند از اشتیاق می شکافد صخره را همچون تباه ناله ام نقش پای یار را بر لوح دل حک کرده ام می زند بر آسمان چون تکیه گاه ناله ام عطر زلفش در نسیم صبحدم پیچیده است می کند مست و ...
نیست در گردون نشانی از مه کاشانه ام نور حسرت می تراود از رخ ویرانه ام چشم نرگس را به خون دل وضو دادم، ولی از برگ گل می چکد اشک غم پروانه ام تار مویی از تو و صد عقده در زنجیر دل باد صبح می گشاید این طره دیوانه ام آتش عشقت چنان در سینه ام افروخته خاکستر می شود از این شعله کاشانه ام جام لب را تشنه ی یک قطره از میخانه ام ساقی می کشد به دوش خم می مستانه ام نقش پای یار را بر لوح دل حک کرده ام موج جنون می زند د...
نیست در چشم فلک جز گرد پای ماه را می کند آیینه ی گردون، محو این راه را خون دل در ساغر چشمم شراب ناب شد می چکاند جام لب، این باده ی دلخواه را تار مویت دام صد صیاد مضطر گشته است می کشد در بند خود، این مرغ بی پرگاه را از نفس افتاده ام در کوی عشق، اما هنوز می دود این جان خسته، منزل آگاه را برق چشمت می زند آتش به خرمن صبرم می کند خاکستر، این مزرع ناگاه را موج خون از سینه ام بر چهره جاری می شود می نگارد لاله گ...
نیست در چشم خیالم جز تو ای گل، خار را آیینه ی دل محو، غیر یار را می کند گر چه در زنجیر عشقم، آزادم از دو کون بال پرواز این دل افگار را می گشاید هر نفس آتش زند در خرمن هستی من پروانه ی جان، شمع رخ تکرار را می کند از غم هجران تو، خون گشته چون لاله دلم ابر چشمم، قطره های زار را می چکاند در شب تاریک غم، مهتاب رویت می دمد روشن به یک دم، کلبه ی بیدار را می کند موج اشکم می زند بر ساحل چشم حزین در خود چو گرداب، ...
چون شمع سوختم به هوای تو در قفس پروانه وار گشته ام از عشق بی نفس آیینه ام که تاب ندارم نگاه تو هر دم شکسته می شوم از جلوه ات به پس در بزم عشق، ساغر لبریز اشک من رقصان چو موج می رود از دست هر کس چون غنچه ام که بسته لب از راز عندلیب وین پرده دار عشق نگردد دهان خس از تار زلف یار گره باز می کنم هر شب به ناخن دل و با دیده ی خس خورشید روی توست که در سایه اش چو ماه هر شب هلال می شوم از غصه پیش و پس در کوی ...
نقش پای عشق بر لوح دلم پیداستی هر که را چشم حقیقت بین و دل بیناستی گر چه پنهان کرده ام راز نهان در سینه خویش پرده ی اسرار من از اشک چشم رسواستی آتش عشقم چنان سوزنده کز خاکسترم شعله ی جاوید بر افلاک می برخاستی در شب هجران چو شمع از سوز دل می گداختم صبح وصلش در افق چون مهر رخ بنماستی گر چه دریای غمش موج بلا برمی زند ساحل آرامشم در قعر آن دریاستی زلف او زنجیر عقل و دام هوش من شده عقل و هوشم بی قرار آن کمند ...
آینه ی دل به گرد رخسار تو تار استوین نقش غبارآلود، بس دشوار، دیدار استدر پرده ی اسرار، رمزی نغز پنهان شدکان راز نهان از چشم اغیار، آشکار استخورشید جمالت را حجاب از ذره برخیزدگر پرده ی پندار از دیده فروکار استدر مکتب عشق، آن که شد محو تماشایتاز درس فنا، استاد هر دفتر و طومار استزنهار که در میخانه ی وصل تو ای ساقیهر جرعه شرابی، جان عالم را خریدار استبر تارک افلاک، نقش قدم عاشقچون کهکشان، از اشک دیده اش پدیدار است...
آینه ی دل به گرد رخسار تو تار است وین نقش غبارآلود، بس دشوار، دیدار است در پرده ی اسرار، رمزی نغز پنهان شد کان راز نهان از چشم اغیار، آشکار است خورشید جمالت را حجاب از ذره برخیزد گر پرده ی پندار از دیده فروکار است در مکتب عشق، آن که شد محو تماشایت از درس فنا، استاد هر دفتر و طومار است زنهار که در میخانه ی وصل تو ای ساقی هر جرعه شرابی، جان عالم را خریدار است بر تارک افلاک، نقش قدم عاشق چون کهکشان، از اشک ...
نقش پای عشق بر لوح دلم پیدا نشد تا نگشتم محو در دریای حیرت وا نشد خاک ره گشتم ولی از خویش بیرون نامدم تا نشد فانی، حقیقت بر کسی هویدا نشد آتش عشقم فروزان گشت و خاکسترم کرد شعله ی پروانه تا در شمع شب یکتا نشد چون صدف در بحر معنا غوطه خوردم سال ها گوهر مقصود تا از اشک من دریا نشد نقطه ی موهوم بودم در مدار بی کران تا نپیوستم به اصل خویش، استغنا نشد پرده ی پندار را با تیغ حیرت پاره کرد آن که در آیینه ی حق مح...
در سرای سینه آتش زد به جان پروانه ام شد چراغ محفل شب های هجران خانه ام بی قراری های زلفش را به دل آویخته تا شود آشفته چون گیسوی او دیوانه ام نقش پای یار را بر آب دیده می کشم می شود هر دم عیان تر راز این افسانه ام چون صدف در قعر دریای غمش غلتیده ام گوهر اشکم شده دُردانه ی دُردانه ام آسمان را سقف می شکافد آه آتشینم می رود تا عرش اعلی ناله ی مستانه ام در خم گیسوی او پیچیده چون تار رباب می تراود نغمه ی عشق ا...
آتش عشقت فکنده در دل افلاک شور می کشد هر دم به خون صد لاله را خورشید مور چشم مستت می کند با ناز صد صیاد صید می رباید عقل را از سر، نگاه مست حور زلف پرچینت به دام انداخته کیوان را می کند افسون نسیم گیسویت مه را ز دور لعل لب چون می چکاند قطره ای از جام ناز می شود بیخود ز خود، ساقی ز مستی در سرور تیر مژگانت به قصد جان گردون می رود می درد هر لحظه صد دل را نگاه پرغرور موج خون در سینه ام از اشک گلگون می زند می...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را عشق در آتش نهد هر دم جگر پروانه را زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را ناله ی مرغ اسیر آتش زند کاشانه را لعل لب چون می چکاند قطره ای از جام ناز می کند مدهوش و حیران عقل بیگانه را چشم نرگس خیره ماند از جلوه ی رخسار تو باغبان حیرت آرد گلشن و گلخانه را تیر مژگانت به قصد جان عاشق می رود می درد هر لحظه صد دل، سینه ی دیوانه را موج خون در دیده ام از اشک گلگون می زند می کند طو...
در آتش عشق تو، دل چون سمندر است هر شعله اش به رقص، چو مرغی معطر است از پرده های زلف تو، شب رنگ می برد خورشید در کمند تو، چون ماه لاغر است صد کوه صبر را به هوا می برد نگاه آن چشم فتنه گر که پر از ناز و شکر است در بزم حُسن، ساغر لعلت شراب ریخت هر قطره اش هزار جهان را مسخر است از تاب گیسویت، فلک آشفته می شود گویی که آسمان، پر از مشک معنبر است در باغ وصل، غنچه ی لب هات می شکفد هر خار هجر، در نظرم تاج زر است ...
آینه در دست گیرد ماه از رخسار تو شمع را سوزد به یک دم برق آتشبار تو صبح دم گل می شکافد پرده ی شبنم ز شوق تا مگر بیند نهان یک لحظه رخ در خار تو چرخ گردون را به زانو آورد افسون چشم کهکشان را محو سازد گیسوی طرار تو بحر طوفانی شود از موج آه عاشقان گر برآید یک نفس از سینه ی بیدار تو نقش پا بر آب زد خضر از پی دیدار تو تشنه لب ماند ولی در چشمه ی انوار تو عقل را زنجیر کردی با کمند زلف خویش دل اسیر افتاد در دام خ...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را عشق در آتش نهد از سوز جان کاشانه را زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را ناوک مژگان تو خون کرده دل دیوانه را لعل لب چون غنچه ات صد باغ گل پنهان نمود تا گشودی، محو کردی رنگ صد پروانه را چشم بیمارت شفا بخشد، ولی جان می ستاند زهر نوشین می دهد این ساقی میخانه را آه سردم شعله ور سازد سپهر نیلگون اشک گرمم ذوب سازد کوه و هم کاشانه را گیسوی مشکین تو زنجیر جنون می بافد تا به بند...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را عشق در جان می نهد هر دم غم جانانه را زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را شانه می خواند به یاری هر سر دیوانه را لعل لب چون می گشایی، غنچه حیران می شود می برد رشک گل سرخ، آن لب میخانه را چشم نرگس خیره مانده بر قد سرو روان باغبان حیرت زده، بشکسته شاخ شانه را آتش عشقت فروزان کرده خاکستر مرا سوخته پروانه ام، پرواز ده پروانه را ابر گیسویت چو بارد، تشنه ام سیراب شد می چکاند ق...
در آتش هجر تو، شد خاکستر پروانه ام از شوق وصل رویت، افروخته کاشانه ام چون ابر نوبهاری، اشکم به رخ می چکد در باغ غم نشسته، چون بید بی جوانه ام آیینه دار حُسنت، گشته است چشم تَرم در هر نگه، هزاران تصویر جاودانه ام از تار مویت ای مه، زنجیر دل بباف کز عقل و هوش خویش، آواره ی زمانه ام در کوی عشق، رندم، مست از شراب وصلت سرمست و بی خبر از، هشیار و از فرزانه ام چون نی، نوای عشقت، از سینه برکشیدم در بزم غم، نشسته...
در آینه ی نگاهت، صد آفتاب خفته وز تاب گیسوانت، شب در شتاب خفته چون غنچه ی شکفته، لب های لعل رنگت در هر شکاف آن صد، شهد و شراب خفته از برق چشم مستت، عالم به آتش افتد در هر مژه هزاران، تیر و عذاب خفته زنجیر زلف پیچت، بر گردنم فکندی در حلقه های آن صد، رمز و حساب خفته چون بید در چمن ها، لرزان ز باد هجرم در سایه سار وصلت، صد اضطراب خفته از تیغ ابروانت، دل زخم ها پذیرد در قوس آسمانی، صد انقلاب خفته آیینه ...
چشم جادویت به افسون، عقل را مدهوش کرد زلف پرپیچت به تاراج، دل را منقوش کرد گر نگاهت تیر باشد، سینه ام را هدف است ور لبت می، جان مرا ساغر به دوش کرد تار مویت دام صید، ابرویت محراب عشق قامتم را خم نمود و دل را پاپوش کرد در شبستان غمت، شمع رخت افروخته پروانه وار این دل سودازده را موش کرد لعل لبهایت چو گفتار آمد و دم درکشید بلبل طبعم ز رشک نغمه را خاموش کرد آه آتشبار من بر چرخ گردون شد روان هفت گردون را ز سو...
چشم مخمورت ربوده هوش از فرزانگان زلف عنبربار تو آشفته صد دیوانگان لعل لب چون جام می، مستی فزون آورده است ساغر چشمت شکسته توبه ی پیمانگان آه سوزانم ز سودای رخت آتش زده شعله ور گشته ز عشقت سینه ی پروانگان طره ی پرپیچ و تابت دام صیادی شده در کمندش اوفتاده مرغ دل صد دانگان قد سروت را چمن در سجده افتاده ز شرم نرگس چشمت خجل کرده گل بستانگان خال هندویت نهان در گوشه ی رخسار تو برده دل از کف چو طره ی مشکین ز بیگا...
در حریم حیرت هستی، هزاران راز خفته کز ورای وهم و ادراک، افق اعجاز خفته صبح صادق صورت صفرا، صفای صبر صوفی در دل دریای دیجور، دُر دمساز خفته نغمه ی ناسوت و لاهوت، نوای نی نهانی پرده ی پندار پنهان، پشت پرواز خفته عشق عریان عالم عُلوی، عیان در عین عرفان زیر زنگار زمانه، زمزم آغاز خفته مِهر مستور ملکوتی، مدام مست معنا در گلستان گُل گویا، گوهر ناز خفته قاف قدسی قصه ی قرآن، قرین قلب قلندر خط خاموش خیالش، خلوت ر...
در سپهر سرمدی، سودای سیمرغی سرشتم وز نهان نیستان، نوای ناشنیده برنوشتم جام جم جلوه جوید، جان جهان جویای جانان کز کرانه ی کهکشان، کیمیای کیش کشتم غیب گلشن غنچه ی غم، غرق غوغای غزل شد فصل فریاد فلک را، فارغ از فردا نوشتم بحر بی پایان بودن، بال و پر بخشید بر من تا به تاراج تجلی، تار تن را وانهشتم مشرق مستی و مینا، مهر مه رویان مپرسید زان که زنجیر زمان را، زیر پا زار انگاشتم لوح لاهوتی لبالب، لمعه ی لیلای لب شد...
نقش نگاهت نگارین، نور نوازد نگاهم سحر سخن سر زلفت، ساز سرودی سپاهم لعل لبت لاله گون شد، لیک لطافت لبالب خیزش خیال خیانت، خار خلیده به راهم مهر و مه و ماه و مهتاب، محو تماشای رویت کوکب کمند کشیده، کرده کمین در پناهم زمزمه ی زلف زرین، زیور زیبای زلفت برده ز باد بهاری، بوی بنفشه به گاهم چشم چو چشمه ی چابک، چرخش چوگان چو بیند تاب تحمل تهی شد، تیر تو آمد ز چاهم عطر عبیر عبورت، عقل عجیبم عیان کرد سِحر سخن ساز ...
چشم مستت خون دل در جام مینا ریخته زلف پرچینت هزاران دل به سودا ریخته گر نگاهی افکنی بر عاشقان بی قرار صد هزاران جان شیدا در کف یغما ریخته لعل لبهایت شراب ناب را شرمنده کرد آتش عشقت به جان پروانه ها وا ریخته چشم نرگس خیره مانده بر قد سرو تو قامتت گویی ز باغ جنت اعلا ریخته تار مویت دام صیادی به راه عقل زد عقل را در پیچ و تاب زلف شیدا ریخته آه سردم شعله ور گردد ز سوز سینه ام اشک چشمم همچو باران از ثریا ریخت...
شعله ی شوق تو سوزد پرده ی پندار را وز نگاهت مست گردد چشم می خوار خمار را زلف عنبرسای تو در تاب و پیچ افکنده است صد هزاران مار زلفین مشکبار عطار را لعل لب را تشنه ی خون جگر کردی، ولی می چکانی قطره ای بر کام تلخ افگار را چشم جادویت به غمزه می کند افسونگری می رباید هوش از سر عاقل هشیار را ابروی چون ذوالفقارت می زند بر قلب تیغ می درد با یک اشارت سینه ی اغیار را خال هندویت نهان در گوشه ی لب، می کند صید دل ها ...
آتش عشقت فروزان کرده جان افسرده را وز نگاهت تیره گشته روز روشن پرده را خال هندویت ربوده دل ز هندوستان جان زلف پرچینت شکسته طاق ابرو گرده را لعل لبهایت گداخته سنگ خارا را به شوق چشم مستت خون فشانده دیده پژمرده را ناز نرگس را شکستی با کرشمه های ناب رشک گل را برفروزی چهره افسرده را موج موی مشکبویت می کند مدهوش و مست عطر عنبر را که آرد حال دل آزرده را تار تابان تبسم بر لبت تاراج کرد صد هزاران گوهر از دریای د...
سرو سیمین ساق سودایی، سمن سا سر کشید شور شیدایی شرابش، شعله در ساغر کشید مهر مه رویان مرا مجنون و مدهوش می کند ناز نوشین نگارم، نقش بر خاطر کشید لعل لب لبریز لطف، لاله گون لبخند زد گل گلستان گشت و گیسو، گرد گل چنبر کشید چشم چالاکش چو چشمه، چرخ را چون چرخ کرد دل دلیرانه دوید و، دست بر خنجر کشید زلف زنجیری زمانی، زیر و رو زد زندگی عقل عاجز عاقبت، عزلت به دفتر برکشید باده ی بزم بهاران، بی خودی بخشید و باز س...
آب آتش می شود از تاب تب تابان تو تار و پود جان ما پیچیده در تاوان تو سوز سینه سر کشد، سودای سر سامان کند دل دلیل دلبری، دیوانه در دیوان تو لاله ی لب لعل تو لبخند لطفی می زند غنچه ی گل گلشنی گسترده در گلدان تو چشم چالاک چمن چون چشمه چشمک می زند خیره خورشید خجل خاموش در خندان تو موج موی مشک بو، مستی به ما می بخشد و ناز نرگس نغمه ی نو می نوازد نان تو شور شیرین شعله ور، شمع شبستان می شود راز رخشان روشنی، رخش...
چشم مستت مست می سازد مرا هر دم ز نو زلف پرچینت پریشان می کند حال دل و جان را چو مو لعل لب لبریز از می، ساقی سرمست عشق می چکاند قطره قطره در دل ما جام خو سرو قد قامت کشیده، قامتش خم گشته لیک پیش رفتارت که می آید چنین سرکش، سبو شمع رخسارت فروزان، شعله ور در بزم شب پروانه وار افتاده دل در آتش، سو به سو نرگس چشمت نگاهی افکند بر باغ جان صد گل شکفته می شود از هر نگاهش نو به نو آه آتشبار عاشق، آسمان را می خراشد ...
آینه آوای آهت آتش افروزد به جان اشک ابر اندوه از آن آرد آوای امان باده بزم بی قراری بسته بر بالین بلا بوسه بر باد بهاران برده بوی بوستان پرده پندار پریشان پاره پاره پیش پای پنجه پولاد پنهان پشت پرده پاسبان تار تنهایی تنیده تن به تاریکی تمام توبه تلخ تشنگی تابیده بر تن همچنان ثانیه ثبت ثنای ثروت ثابت ثمر ثقل ثریا ثمین ثلث ثواب ثاقبان جام جان جوشان ز جادوی جمال جانفزا جلوه جاوید جانان جاری از جوی جنان ...
نگه نافذت نقش نگارین نهد بر نگین نوای نی ناله ات نغمه ی نو نواخت این چنین سرشک سرخم سرود سحر ساز کرد سپیده سرایید سوز سرودی سنگین لب لعل لبریز لطفت لطافت دهد به لاله لبالب ز لبخند لعل آذین دل دردمندم دریغا دریده شده دریغ از دل دلربایی که دارد دفین خیال خیالت خلیده خلوت خاطرم خزان خزیده خزیده خرامان و خشمگین زمان زمزمه ی زلف زیبای زرینت زده زخم زنجیر بر زهره زیبا زمین شب شوق شیدایی ات شعله ور شد شگفت...
گیسوی شب رنگت افسون کرده مهتاب را می کشد در بند زلفت صد دل بی تاب را چشم جادویت رباید هوش از فرزانگان می کند افسونگری ات مست و مدهوش آب را لعل لب چون می گشایی، آتش افتد در جهان می زند لبخند شیرینت رگ مضراب را ناز چشمانت به یغما برده صبر عاشقان می کند مژگان تیرت پاره صد قلاب را عطر گیسویت پریشان کرده حال عندلیب می رباید بوی زلفت هوش از عناب را رقص ابرویت به هم ریزد نظام کائنات می کند حیران نگاهت ماه و مهت...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را می کند آتش نگاهت خانه ی پروانه را زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را کرده گیسوی سیاهت بی قرار شانه را لعل لب چون می گشایی، می شود گوهر نثار می کند یاقوت لبهایت خجل میخانه را چشم نرگس خیره مانده بر جمال روی تو کرده حیران قامتت سرو و گل و ریحانه را آه سردم شعله ور سازد سپهر نیلگون می کند افسون نگاهت مست و مدهوش خانه را تار مویت دام صد دل، خال رخسارت شکار می برد ابروی چو...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را عشق در آتش نهد از سوز جان کاشانه را زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را ناوک مژگان تو خون کرده دل دیوانه را لعل لب چون غنچه ات گل های خنده می دهد می شکافد صبح وصلت پرده ی افسانه را چشم بیمارت شفا بخشد به جان بیقرار زهر هجرانت کند بی تاب این پروانه را آه سردم شعله ور سازد چراغ آسمان اشک گرمم می کند گوهر در این ویرانه را قامتت سرو روان، رخسار تو گلزار ناز می برد از یاد ب...
چشم جادویت به خون دل نگارد لاله ها وز لب لعلت چکد در جام جان پیاله ها زلف پرچینت شب یلدای عشاق است و باز می کشد در بند خود صد کاروان دنباله ها ابروی چون ماه نو، تیری به قلبم می زند تا کند مجنون مرا در دشت و کوه و لاله ها قامتت سرو بلند و غمزه ات تیر خدنگ می کشد در خاک و خون صف صف دل واله ها لعل لب را چون گشایی، آب حیوان تشنه شد وز نگاهت می شود پرپر گل و گلاله ها موج گیسویت که بر باد صبا رقصان شود می برد ...
چشم مستت، جام می را تشنه ی مینا کند زلف پرچینت، دل شب را پر از سودا کند آتش عشقت، چو شمعی در شبستان دلم هر نفس صد شعله از جان و تنم پیدا کند ناوک مژگان تو، چون تیر قضا بی امان سینه ی عشاق را صد چاک بی پروا کند لعل لبهایت، شراب ناب را بی رنگ کرد تا مگر یک جرعه از جام وصالت وا کند گیسوی مشکین تو، در تاب و شکن چون مار زلف عقل را از خویشتن بیگانه و شیدا کند چشمه ی نوشت، حیات جاودان بخشد ولی تشنگان را هر دم ا...
چشم مستت خون دل در جام جان ریزد مرا زلف پرچینت به دام عشق آویزد مرا آتش رخسار تو در سینه ام افروخته شعله ی این عشق سوزان می گدازد می فریزد مرا لعل لب هایت شراب ناب را شرمنده کرد می چکد از هر نگاهت شهد و می آمیزد مرا گیسوانت دام صیادی و من مرغ اسیر بال و پر بگشوده ام تا باز برخیزد مرا خال هندویت نشسته بر عذار چون قمر فتنه ای در هر نفس از نو برانگیزد مرا تیر مژگانت نشسته بر دل صد چاک من زخم عشقت هر دم از ن...
چشم مستت شیشه ی هستی به سنگ افکنده است عقل را در بزم عشقت پای در بند آمده است آتش رخسار تو در سینه ام افروخته شمع جان از شعله ی رویت سراپا خنده است زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را دل اسیر حلقه ی موی تو چون پرنده است لعل لب را تا گشودی، غنچه در خون غوطه خورد گل ز شرم روی تو در خویش واپیچنده است ناوک مژگان تو بر سینه ها خط می کشد تیر آهت بر دل عشاق تا افکنده است چشم بیمارت طبیبی کرده درمان ناپذیر زخم ه...