متن مهستی گنجوی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهستی گنجوی
از من طمع وصال داری
الحق هوس محال داری
وصلم نتوان به خواب دیدن
این چیست که در خیال داری
جایی که صبا گذر ندارد
آیا تو کجا مجال داری
آن دزد چون بود که به خانه درون شود
خانه ز بیم دزد ز روزن برون شود
خانه روان و دزد طلبکار خانگی
چون خانه رفت خانگی او را زبون شود
گر بیفتد یکسر مویی ز خاتون زمان
بس گنه آویزه دارد بی ریا و ریب و شک
آنچه حیوان است از تاثیر او … شود !
روسپی زاید میان آب دریاها سمک
صحبت بی خرد، سخندان را
هم به کردار گاو بد باشد
گر چه بسیار شیر دوشی ازو
آخر کار او لگد باشد
در این زمانه عطا و کرم مخواه از کس
چرا که نقش کرم بی ثبات شد چون یخ
نشان جود چو سیمرغ و کیمیا گردید
به کشتزار سخاوت، کنون فتاده ملخ
اگر سراسر این ملک را بگردی نیست
نه از طعام نشانی، نه دود از مطبخ
جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار
دلتنگی من بس است دل تنگ مدار
تو معشوقی گریستن کار تو نیست
کار من بیچاره به من باز گذار
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم همه چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید