سایه را در بَر گرفتی تا رَهَم را گم کنم؟!
لعنتی، خورشید در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی...
سایه را کردی بغل تا من رَهَم را گم کنم؟!
بهترینم، مِهر در چَشمِ تو غوغا می کند.
شیما رحمانی...
من شاعر درباری ام و چشم تو کافیست
تا خیره در ان باشم و انعام بگیرم...
خلاصه ای از من در تو
و این آغاز پایان هاست
وقتی دنیا با چشم تو آغاز
و با چشم تو پایان می پذیرد......
چشم تو شیطان اگر باشد، ولی
در خیال من خدایی می کند
هادی نجاری...
غزلِ چشم تو شد باعث شیدایی من
چه غریبانه از این خاطره شاعر شده ام
هادی نجاری...
دل که نه اهل مِی و مستی و نه میخانه بود
الکلِ چشم تو ما را دائم الخمرم نمود
هادی نجاری...