پنجشنبه , ۱۹ مهر ۱۴۰۳
☆رباعی☆دلبسته چنان کبوتران پر میزد بر قامتِ خود عطرِ معطر میزدتا گنبد و گلدسته،رضا بود رضابا شوق وصال حلقه بر در میزد سپیده اسدی باتخلص مهربان...
بی توبی زندگیدر دریای عادت شنا می کنمدر خیالِ وصالت، پرواز!من آن ماهیکه می خواست پرنده باشد...«آرمان پرناک»...
کی گفته این مسیر به تو ختم نمی شه؟!عقربه های ساعت از هم دور می شن، در مقابل هم قرار می گیرن اما دوباره به هم می رسن؛ شب وعده ی روشنایی و روز، نوید تاریکی رو می ده؛ مگه می شه زندگی هم به ما مژده ی وصال رو نده؟!جسم مون، 2748 کیلومتر از هم دوره اما روح مون کنار همدیگه ست و وقتی که جسم هامون کنار هم قرار بگیرن؛ مطمئنم که دیگه هیچ دردی رو حس نمی کنند.تو بهم میگی 2748 کیلومتر فاصله ست اما من میگم که تنها 4 عدد ما رو از هم جدا کرده ؛کافیه بگی این...
اگر سخن میان من و تو پایان یافت و راه های وصال قطع شدند و جدا و غریبه گشتیم، از نو با من آشنا شو....
برخی رابطه ها ظریفند به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنندو برخی رابطه ها چنان زمختند که ما را زخمی می کنند و تو آهسته آهسته بلند می شویبه راه می افتی و می رویو در این راه رفتن قلبت بارها زخمی می شود از همین رو ، آبدیده می شوی و می آموزیهر دوست داشتنی تو را غمگین خواهد کردزیرا به یادت خواهد آورد که هیچ تضمینی برای هیچ رابطه ای نیست اما شاید قوی ترین جذابیت وصال همین باشدکه آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی بردکه روزی تنها...
وقت وصال،مگر خدا و ماه شب چهارده بدانند که به چه مشقتی به هم رسیده ایم.شعر: جمال غمباربرگردان: زانا کوردستانی...
وصال کلمه ای پر معنا....تک کلمه ای پر از تشویش پر از استرس و پر از امید...وقتی عاشق می شوی دلت را با قدم زدن های مغرورانه اش ابروهای گره کرده اش و اخم زیبایش می برد به خود می آیی می بینی گرفتارش شده ای...بهر دیدنش روزشماری می کنی و دانه وصالش را در دل می پرورانی دوست داری هرچه زودتر به مراد دلت برسی و او را در شش دانگ آغوشت تا ابد محبوس کنی و راه فراری از میله های بازوانت پیدا نکند و قشنگی عشق به اینجاست که خودش هم نخواهد تا ابد از آغوشت و...
امیدواری من در جهان وصال تو باشد...
در انتظاری شیرینشوق وصالتهمچون کبوتری از بام قلبم پر کشیدای کاش انتظارمانپایان خوشی داشتتا به دور از هیاهوی فراقلذت آغوش رابه دست هایمان هدیه می دادیممجید رفیع زاد...
از من طمع وصال داریالحق هوس محال داریوصلم نتوان به خواب دیدناین چیست که در خیال داریجایی که صبا گذر نداردآیا تو کجا مجال داری...
اگر چشمانت به دریایی از خون تبدیل شد ؛هیچ نگرانِ دیدارِ یار مباش ...!من هم اینجا برای وصالت ،سال ها خون دل خورده ام !......
غرق عاشقی بودمبه یکباره غریقدریای چشم هایت شدمافسوس موج نگاهتهرگز اجازه ی رسیدنبه ساحل وصالت رابه من ندادمجید رفیع زاد...
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
برای من باشتا خودم را برایت شعر کنمو آنگاه مرا بخوانینور شوم میان چشم هایتتا همیشه بدرخشندو مدادی سرختا بر روی لب هایتکشیده شوممجید رفیع زاد...
میمانم ُ عصای دستت میشومهمدم روزهای سختت میشومپای تو میمانم ُ به تو ثابت میکنمتا ابد جادوی وصلت میشومسیده فاطمه حسینی...
شادی رویای وصل از دل من پر گرفتبه ساحل قلب من موج غمت سر گرفتخسوف غم آمد و صورت ماهت گرفتچه بی صدا آمد و تو را چه راحت گرفتمیان فریاد من سکوت تو دیدنی استبرای من گل عشق همیشه بوییدنی استشعله ی احساس من چه آتشی به پا کردمیان بستر دل فقط تو را صدا کردبیا که سهم قلبم برای تو بودن استدر شب معصوم عشق برای تو مردن استمیان دریای عشق غمت شنا می کندبیا که شادی وصل تو را صدا می کندمجید رفیع زاد...
اردیبهشتعطر عشق می گیردوقتی که رایحه ی بهشت رابرایم به ارمغان بیاوریگل ها با دیدنت می خندندو چشم هایمبه استقبال قدم هایت می آیندبیا که می خواهمبه جای دیوار تنهایییک عمربه شانه هایت تکیه کنممجید رفیع زاد...
سالها ماندم به امید وصال اما چه سود عشق حتی لحظه ای سهم دل تنها نشدغنچه ی عشقی که پروردم به قلب عاشقم در نبود باغبان پژمرد و دیگر ، وا نشد...
خورشیدبرای تماشای چشم های توطلوع می کنداگر بخاطر ماه نبودهرگز غروب نمی کرد !چون ماه نیزهمیشه دلتنگ چشم های توستمجید رفیع زاد...
تا جمال تو دیدم گفتم که از لبان او غافل شو ماه رمضان است کمی عاقل شو می بوسم و از کسی ندارم ترسی ای روزه اگر معترضی باطل شو...
به امید وصال تو دلم را شاد می دارم...
جامانده ی وصلیم که آتش شده مرهمتا زخم بسازیم، بسوزیم به یادش...(آرمان پرناک)...
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوری بسیار به یاری برسد...
دارو ندار دنیا را بیخیال...حق داشتم که چشمانت را صاحب شومنگاهت آدم را به بیراهه ها می کشانددر افکارم که پرسه میزدیدیگر در این جهان نبودمجهانی ساخته شده بودبرای تمام لیلا هایی کهوصال را در ذهنشان پرورانده بودندجهانی که میشدبا تو بر بام شهر ها تا طلوع صبح نشستوجنون را در کف هر خیابانش نقش دادجهانی که از یاد می بردمتویی که فرهاد نبودی برای کندن بی ستونو منی که چو شیرین جانم بخشیده نشد...
بهمن اگر چه سرد ترین ماه سال بوداما همیشه معنی ناب وصال بودروزی که برگ سبز حضورت رقم زدندآن روز بهتر از همه ی ماه و سال بودوقتی که چند روز از این ماه می گذشتآن لحظه ی تولّدِ یک بی مثال بودمن در نگاه گرم تو لبریز میشدماز حسِّ تازه ای که سراسر کمال بودمن بی تو فاجعه ای زرد میشدممانند آنچه فاجعه ی انفصال بودچشمان تو پر حسّ رسیدن استاین شکل تازه ی شعفِ اتّصال بودهرچند در جهان پر گلهای عاشقی استاما همیشه مثل تو بودن محال بود...
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی...
اوایل فکر میکردم در من گم شده ایو اگر پیدایت کنم به تو خواهم رسید و دلم آرام خواهد گرفت اما اکنون میفهمم تو در من حل شده ایعشق تو تمام من است و من از دیدار اول ، در وصال تو ام! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب! هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم...
در عمق نگاهت وصال سفر است پس کجای جهان خیال خطر است میکشم بار وطنم را به هر سوی تا برسم آنجا که تورا نظر است...
عطر گیسوی تو پیچیده در این محفل عشقبه کجا میکشد این عطر، هوای ما رارخ تو در صنم و بغض و پریشان شدن استبی صدا شاد کنی حال و هوای ما راتو که جانی و تمنا به هر پایانیای که تو جان بفشانی هوای ما رادر دلت عشق و تنفر و کمی بار جداییتو وصالی و سرانجامی، فراق ما را............مبینا سایه وند...
شب وصال بیاید شبم چو روز شود...
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند...
لذت وَصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوریِ بسیار به یاری برسد...
نیست جز خیال وصالتدر خاطر آرمیده اماز شوق دل گویم اگرمستانه مستت شوماز رنج دوریت اگرخسته و آزرده امشوق وصال تو مرازده به بی خیالیم(همایون بلوکی)...
عصر جمعه دختری ست که:دلتنگ می شود، غروب می گیردبغض می کند، شفق می شودمی گرید و گیسو می افشاندباران بهاری نازل می شودشب با بستن چشم هایشخورشید را خاموش و برای دیدن (صبح وصال) به رویا می رود...ارس آرامی...
لحظه های انتظار گاهی بسیار لذت بخش وگاهی بسیار عذاب آوراست. چه زیباست انتظاری که پایانش شوق وصال باشد وچه دردناک انتظاری که پایانش انتظار. ای کاش تو پایان انتظار باشی....
آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد ساقی بیار باده که این نیز بگذرد ای دل به سردمهری دوران، صبور باش کز پی رسد بهار ، چو پائیز بگذرد...
بازهم در خیابان های زرد و نارنجی با گلوله های سفیدیکه از آسمان به زمین میبارد پوشیده خواهد شد،ردپایی که مدتها باران نشُست،به زیر برفها پنهان خواهد شد؛ما دیوانه های به جا مانده از فصل زردیم،که در سرمای سفید و دل یخ زده،به امید وصال فصل سبز دل بسته ایم...ما سالهاست اینگونه تکرار میشویم...
عشق جانتمام ساعت ها را به وقت آمدنتکوک کرده ام .قلبم با ریسه های دوست داشتنچراغانی ...اسپند انتظار را با ثانیه های عاشقیبرایت دود کرده ام .منتظر رسیدنت بر پله های وصال ،نشسته ام.باید بدانی برای مجنون " بودنت "اوج خوشبختیست ....
همینک نیازمند اندکی آرامشمآرامشی از جنس حضورتدر جاده ای شمالی همراه با موزیکی ملایمو درختانی که سرمستانه درمیاننوازش باد میرقصند گویی انان هممسرور اند از این وصالرامین وهاب...
طنین صبح و گنجشک و قناری نوای ساز و باران بهاری چه خوش باشد که باشی در کنارم من و شوق وصال و بی قراری...
ای آنکه در خیال تومارا خیال نیستجانابه جز وصالِ توما را قرار نیست...
صبح و غزل و بوسه و آغوش و نگاهتروزی که چنین وصف شود، روزِ وصال است...️️️...
گرفتم روی سر قرآن طلب کردم وصالش راشب قدر است و دلتنگم خداوندا تو یاری کن...
دلم در سر تمنای وصالتسرم در دل تماشای تو دارد...
مبهم بمانای معشوق بی قراردر حس مبهم قرار با توحلاوتی استکه نیست حتی در وصالمصطفی ملکی...
کن نظری که تشٖنه ام ،بهر وصال عشق تو...
جان بوصالت دهم گر تو بخوانی مرا...