متن وصال
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات وصال
🕊 این قائله جز دیدنت ختم به خیر نمیشود...
و گویی تمام آفرینش
از روز ازل
این را در طومار سرنوشت من نوشته بود:
که در این غوغای پوچِ هستی
در این صحرای بَرهوت تنهایی
هیچ،
هیچ چیز
جز طنین قدم های تو
جز نسیم عطر حضور تو
این تشنگی...
شاهین چشمم گر کند گنجشک قلبت را شکار
هر مانعی را بشکنم در راه وصلت ای نگار
یا می پَرم از مانعت مانند اسبی تیز پا
جانا ببین یک کار نابی کرده ام،یک شاهکار
تو عین آب کوثری ،در از دحام تشنگی
اندازه ی عشقم به تو مثل زلیخا بی...
وجودم میدرخشد از عطر شکوفههای مهتابی،
عطری که تو در لبخندت نهان کردهای.
تو همان گل سرخی هستی، شبیه جانان،
که به ریشهی جانم جانی دوباره مینوشانی.
حروف نامت، راز تمام دوستت دارمهای نانوشته را فاش میکند،
و عاشقانههایمان را چون کتابی زنده،
تپنده و لرزان، به رشتهی تحریر درمیآورد....
نیست ما را، ز دنیا طلبی.
جز رخ دلربای او.
در شبی مهتابی از امواج نور
در میان مردمی بینا و کور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
این وصال
روزی فرا خواهد رسید...
به وصال تو رسیدن رویای هر شب است
جز چشم تو در چشم من چشمی دگر به چشم نیاید.
وصال کلمه ای پر معنا....
تک کلمه ای پر از تشویش پر از استرس و پر از امید...
وقتی عاشق می شوی دلت را با قدم زدن های مغرورانه اش ابروهای گره کرده اش و اخم زیبایش می برد به خود می آیی می بینی گرفتارش شده ای...
بهر دیدنش...
☆رباعی☆
دلبسته چنان کبوتران پر میزد
بر قامتِ خود عطرِ معطر میزد
تا گنبد و گلدسته،رضا بود رضا
با شوق وصال حلقه بر در میزد
سپیده اسدی باتخلص مهربان
بی تو
بی زندگی
در دریای عادت شنا می کنم
در خیالِ وصالت، پرواز!
من آن ماهی
که می خواست پرنده باشد...
«آرمان پرناک»
کی گفته این مسیر به تو ختم نمی شه؟!
عقربه های ساعت از هم دور می شن، در مقابل هم قرار می گیرن اما دوباره به هم می رسن؛ شب وعده ی روشنایی و روز، نوید تاریکی رو می ده؛ مگه می شه زندگی هم به ما مژده ی وصال...
وقت وصال،
مگر خدا و
ماه شب چهارده بدانند
که به چه مشقتی به هم رسیده ایم.
شعر: جمال غمبار
برگردان: زانا کوردستانی
وصال کلمه ای پر معنا....
تک کلمه ای پر از تشویش پر از استرس و پر از امید...
وقتی عاشق می شوی دلت را با قدم زدن های مغرورانه اش ابروهای گره کرده اش و اخم زیبایش می برد به خود می آیی می بینی گرفتارش شده ای...
بهر دیدنش...
در انتظاری شیرین
شوق وصالت
همچون کبوتری از بام قلبم پر کشید
ای کاش انتظارمان
پایان خوشی داشت
تا به دور از هیاهوی فراق
لذت آغوش را
به دست هایمان هدیه می دادیم
مجید رفیع زاد
از من طمع وصال داری
الحق هوس محال داری
وصلم نتوان به خواب دیدن
این چیست که در خیال داری
جایی که صبا گذر ندارد
آیا تو کجا مجال داری
اگر چشمانت به دریایی از خون تبدیل شد ؛
هیچ نگرانِ دیدارِ یار مباش ...!
من هم اینجا برای وصالت ،
سال ها خون دل خورده ام !...
غرق عاشقی بودم
به یکباره غریق
دریای چشم هایت شدم
افسوس موج نگاهت
هرگز اجازه ی رسیدن
به ساحل وصالت را
به من نداد
مجید رفیع زاد