زندگی ساعتی و در گذر است پشت پلک ِهمه ی حادثه ها زندگی حس حبابی ست که هر آن و دمی بیم پاشیدن و ویران شدن است... این دقایق به شتاب این دقایق که حباب زندگی لحظه اوج من و توست که به لبخندی جان تازه کند و به یک...
دیگر امیدی به دیدن ات نیست شهر را قرنطینه کرده اند آفتاب نورش را مضایقه کرده و سردی خراشنده ای پوستِ دل را می کاود! بیماری بسیار مهلک است آنان نمی یارند چسباندن تصویر مرده گان بر دیوار شهر که مخمصه ی دوران سخت در پیش است از این سوی...
جهان من خالی ست جهان من خالی ست در کجای این عجوزه ی پیر گم شده ای که پیدایت نمی کنم!.. درخت ها از تو سبز شدند درخت ها از تو سبز شدند و آبشار از تو حریر حیات کجا گم شده ای جهان من خالی ست ..... بی...