پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گیجمرفتی و حال مرا پنجره می داند و بسچشم بی حوصله را منظره می داند و بسسحری کو که دلآشفته یادت نشوم؟شب دیدار تو را خاطره می داند و بسبس که نالیدم و گوش تو بدهکار نشدطعم فریاد مرا حنجره می داند و بسآیه مذهب عشقیکه دل و دین منستآنقَدَرها که فقط سیطره می داند و بسگیجم از اینهمه بیحاصلی و دربه دریگردش کار مرا دایره می داند و بسپشت این آینه دق به خودم زل زده امته چشمان مرا دلهره می داند و بسمن کویرم خبر از دانه...