پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچ ِ هیچمزرد زردم مثل برگی در خزان روزگارسرد سردم چون تگرگ آباد بی مرز و حصارگرچه میچرخم به دور خویشتن بی واهمههیچِ هیچم چون حبابی در هجوم آبشارهر سحر پیغام شادی میدهد خورشید و منگیج گیجم مثل اعدامی که پای چوب داربسکه با هر قاصدک همپای باران گشته امخیس خیسم مثل صحرائی که در فصل بهارخانه اش آباد اگر یادی کند از ما بگودور دورم مثل نیشابور و شهر قندهارفرصت کوتاه عمری را مجال چاره چیست؟کوچ کوچم بر سر همدستی ایل و ...
گیجمرفتی و حال مرا پنجره می داند و بسچشم بی حوصله را منظره می داند و بسسحری کو که دلآشفته یادت نشوم؟شب دیدار تو را خاطره می داند و بسبس که نالیدم و گوش تو بدهکار نشدطعم فریاد مرا حنجره می داند و بسآیه مذهب عشقیکه دل و دین منستآنقَدَرها که فقط سیطره می داند و بسگیجم از اینهمه بیحاصلی و دربه دریگردش کار مرا دایره می داند و بسپشت این آینه دق به خودم زل زده امته چشمان مرا دلهره می داند و بسمن کویرم خبر از دانه...
سؤالی که بعضی وقت ها من را گیج می کند: من دیوانه ام یا دیگران؟...
رستم و افراسیابم که ز پا افتاده اممثل فرخزادم اما بی صدا افتاده امیا چو قبر شاعر شهنامه ی اسطوره ایکنج شهرستان مشهد بی بها افتاده امدر میان کوچ یک دسته پرستوی غریباتفاقی ناگوارم، بی هوا افتاده امگیجم از این همهمه بین سیاستها و دینمثل دودم که معلق در فضا افتاده امبی دلیل و با دلیلش بگذریم، افتاده امفصل سرما از دهان با حرف \ها\ افتاده ام(یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم) این زمان کنج اتاقی در کما افتاده امسیب ...