یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
امشبم که باز غم دارم نیامد باز هممثلِ باران اشک می بارم نیامد باز همتا مرا آزرده خاطر دید، زخمی تازه زدمن که زخمش را خریدارم نیامد باز همشب نشینی از قضا آغازِ جان دادن استهر شبانه گرچه بیدارم نیامد باز هممن سراپا عشق بودم ای بهار دلکشانداغ عشقم را عزادارم نیامد باز همروزگاری جنب و جوشی داشتم در کویِ اوحال در بستر که بیمارم نیامد باز همبی قرارم می فشارم سینه ی افشرده ام راگویمش مشتاقِ دیدارم نیامد باز همعشق تاوا...
نیامد که نیامد...بعد از تو برایم دگر خنده نیامداشک آمد و آهی و دمی زجه نیامدریختم به درونم نفس خاطره هایتلبخند تو در عکس و منم خنده نیامدای ماه من و مهر تو و چشم سیاهتای دلبر آتش کش و دیوانه به راهتمن منتظرم منتظرم تا که بیاییافسوس که عشقم... نیامد که نیامد که نیامد....