یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
تقدیر چنین می خواست آرامش من باشی...
نوشتن اما،تقدیرِ دست های بی رمقِ ما بود......
بیا تقدیر را روسیاه کنیمدستت را بده......
تقدیر همیشه منتظره به چیزی دل ببندی بعد ازت بگیره...
بریل هم کفایت نکردتا بخوانماین تقدیر زمخت را...
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیستدیدی که گشودی در و من پر نگشودم...
سوسکی که دویدن بلد نیست به دمپایی میگه *تقدیر*...