اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
با غم عشق تو چه تدبیر کنم ؟ تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ...
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود
یاد باد آنکه نَهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهرۀ ما پیدا بود...
دوستی ، کی اخر امد دوستداران را چه شد ؟
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
کجاست همنفسی ؟ تا بشرح عرضه دهم که دل چه می کشد . . .. از روزگار هجرانش
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی حافظ
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن...
گفت: مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟ مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو...
چشم مست یار ِ من ؛ میخانه می ریزد بهم
-فدای پیرهن چاک ماه رویان باد! هزار جامه تقوا و ؛ خرقه پرهیز . . .