یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال...
چون به لبش می رسی جان بده و دم مزن...
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام نداردکه در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی...
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانمز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی...
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستیگر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم...
کام دلم تو بودی هر سو که میدویدمسر منزلم تو بودی هرجا که مینشستم...
عمر گذشت ، وز رُخَش سیر نشد نظارهامحسرت او نمیرود از دل پاره پارهام ......
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانمز غرور و ناز گفتی که مگر هنوز هستی...
دیشب به خواب شیریننوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بودخواب خوشی که دیدم...
آن که آسان می سپارد جان به دیدارت منم...
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم...
من به غیر از تو کسی یار نگیرم ، آری...
هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را...
حسرت او نمی رود از دل پاره پاره ام...
من نمیدانم که در چشم خمارینت چه بودکز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا...
تا نمکم لب تو را مِی به دهان نمی برمتا نچشم از این نمکچیز دگر نمی چِشم...
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی...
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیستپس چرا یار قدیم از نظر انداخته ای...
جان به لب آمد و بوسید لب جانان راطلب بوسه ی جانان به لب آرد جان را...
هر چند بشکسته ای دلم از حسرت پیمانه ایاما دل بشکسته ام نشکست پیمان تو را...
گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیستپوشیدن این آتش سوزنده محال است......