از راهی که تو آمدهای پیچکها میآیند و نمیروند کولی از سنگهای تابستان میترسد از سنگهای تابستان از راهی که تو آمدهای مرغهای عشق میآیند و نمیروند کولی از ماسههای زمستان میترسد از ماسههای زمستان از راهی که تو آمدهای من میآیم و نمیروم
اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی من همسن و سال تو هستم مهم نیست خانهات کجا باشد برای یافتنت کافی است چشمهایم را ببندم خلاصه بگویم حالا هر قفلی که میخواهد به درگاه خانهات باشد عشق پیچکی است که دیوار نمیشناسد
احساس من به تو نه شبیه بوسهای ممنوعه است نه پرندهای آزاد و نه بوتهای محتاج به خاک احساس من به تو شبیه آرزویی برآورده است شبیه پیچکی بیتاب که تا خدا میرود
بیا با هم تانگو برقصیم... می خواهم بپیچم چون پیچکی براندام نیلوفرانه ات...