فصلی در راه است با اشک هایی که هنوز بر گونه ی خیابان نیفتاده خشک می شوند و عشق پنهانی ترین رازِ پاییز است
این که نگاهم می کنی و دستپاچه می شوی را دوست دارم. این که خودت را طوری گم می کنی که باید در خودم پیدایت کنم، این که تپش های قلب تو روی ارتعاش عشق هستند را دوست دارم، اما تا همین جایش برایم جذاب است و حقیقی. من کسی...
می بینی؟ انگار آذر کل غم پاییز رو بغل کرده و داره توی شهر می چرخه. درست وقتی داری با دردات کنار می آی، آذر می رسه تا بگه دلت برای تموم دردات تنگه. شیما سبحانی
چهارشنبه ها شیرین ترین قسمت هفته است نه از نحسی سه شنبه خبری ست و نه باید کلی منتظر رسیدنِ پنجشنبه ی شاد باشی:) چهارشنبه ها حالِ خوبِ عاشقانه ی من است که می دانم فقط یک روز مانده تا دیدار تو*.*
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای گرم می شود. می بیند عجب چشم های دیوانه ای دارد. و آغوشش بهشت است. و صدایش آشناست. سایه ای که از قصه ای دور آمده. از سرگذشتی دیرین. از دنیایی آشنا و از روزهایی آتشین. آدم گاهی آن...
ترس یعنی باران بیاید من و تو زیر یک چتر باشیم! من با تو حرف بزنم تو نگاهم کنی بعد، باران که بایستد تو را از آغوشم شسته باشد! ترس یعنی تو فقط خیال باشی!
عشق واقعی رابطه ای دو طرفه ست. نه اینکه یکی به تمنا بماند و دیگری سرش به جایی دگر گرم باشد. عشق واقعی شور دارد. دو قلب را سرشار می کند و دو نگاه را بهم می دوزد. نه اینکه نگاهی نگران و چشم به در و نگاهی دیگر حواسش...
و عشق پنهانی ترین راز پاییز است
با هر "دوستت دارمی" که نمی گویی پنجره ها ترک می خورند باد می ترسد پاییز بارانی ندارد و درخت برگ نمی ریزد تو با غرورت نظم طبیعت را هم برهم زده ای
برای هر آدمی لازم است یکبار در عمرش عاشق شود. که بفهمد ویولن سل با سلول های تن آدم چه می کند و کلاویه های پیانو چطور از نوک پا تا فرق سر را به جنون می برد. برای هر آدمی لازم است یکبار در عمرش عاشق شود تا بفهمد،...
عاشقت شدم که وقتی پاییز شد و هر کسی رفت توی لاک خودش کسی باشد که هوای این بی قراری ام را داشته باشد عاشقت شدم که صبح های ابری بهانه ی لبخند باشی که صدایت طعنه بزند به خش خش برگ ها عاشقت شدم که شعرهایم مخاطب خاص داشته...
اولین باران پاییز را به اولین بوسه ات می توان تشبیه کرد شیرین، گس و غمگین انگار که همین اول راه دلواپس خشکسالی باشد
به حتم پایان دنیا در یکی از روزهای پاییز است شاید در بلند ترین شب سال هم زمان با رها شدنِ بافته ی موهای دخترکی که به هوای چیدن انار به باغ رفت و دیگر برنگشت
حال غریبی دارم مثل حال کافه های پاییز مثل حال غروب های غریب اش آن که دلِ تنگ را تنگ تر می کند مثل یک درام عاشقانه ی آرام حال کسی که به دلش افتاده اتفاقی در راه است
تا بحال رفته ای بالای بام که حس پرواز را تجربه کنی؟ با بال های خیالی ات رقص اندام را بر فراز آسمان دیده ای؟ ریزش امواج قلب را تا به نوک انگشت هایت چشیده ای؟ من همانقدر پر هیاهو عاشق توام همانقدر به داشتنت می بالم که پاییز به...
عاشقی کن که عاشقی کردن به وقت درد مثل پابرهنه به دشت شقایق دویدن است
شادا به این اردیبهشت های پر از تو شادا به خنده های نوبرانه ات به بوسه های یواشکی زیر یک طاق بنفش به بوی خوش نفس هایت به این اردیبهشت های همیشه با تو
گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تورا؟
دلم خلوتی ساده می خواهد چند خطی شعر فروغ با دو فنجان قهوه کمی سکوت و او، که پایان هر قطعه دستش را زیر چانه بزند و بگوید: باز هم بخوان
گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تورا...؟
گر قیامت قصه باشد من کجا ببینم تو را...؟
احساس من به تو نه شبیه بوسهای ممنوعه است نه پرندهای آزاد و نه بوتهای محتاج به خاک احساس من به تو شبیه آرزویی برآورده است شبیه پیچکی بیتاب که تا خدا میرود
قدری حالِ خوبِ بی ترسِ فردا را آرزوست..