مثلِ آن شعبده بازم که؛کلاهش سوراخ خرگوش؛ جَسته در دشت و دَمَن و همه حضار؛ به ریشِ پدرش می خندند! شیما رحمانی
بچه که بودم پاییز با روپوش سرمه ای از راه می رسید. بزرگتر که شدم پسر همسایه بود سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود مادرش می گفت: گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند کشیک می دادند...