سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مثلِ آن شعبده بازم که؛کلاهش سوراخخرگوش؛ جَسته در دشت و دَمَنو همه حضار؛ به ریشِ پدرش می خندند!شیما رحمانی...
بچه که بودمپاییزبا روپوش سرمه ای از راه می رسید.بزرگتر که شدمپسر همسایه بودسربازی که اسمم راتوی کلاهش نوشته بودمادرش می گفت:گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهدآن وقتها دوستت دارم را نمی گفتندکشیک می دادند......