شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دنبال کسی نگردکه دارد غرق می شودمراکه اینقدر آرامروی صندلی نشسته امو دارم چای می نوشمنجات بده...
دنبال کسی نگردکه دارد غرق می شودمراکه اینقدر آرامنشسته ام و دارمچای می نوشمنجات بده...
می ترسمبعد از مرگیکدیگر را برای همیشهگم کنیمبیاییدزیر اولین درخت گلابیآن دنیاباهم قرار بگذاریم ......
هر چه خانه را می تکانیمخاطره هایخالی از همخاطره هابیرون نمی ریزندچگونه توانستیماینهمه سال دوام بیاوریم ؟در دنیاییکه هیچ چیزشدوامی نداشتآنها که گفته بودیم «بی تو می میرم»مرده اندو چه کرگدنهای پوست کلفتی بودهدلهای ما !چگونه آن همه یادمثل هزار جوجه تیغی نا آرامدر قلب های مانوول میخورندوهنوز هم هستیم؟حتی می توانیم بخندیمبخندیمو به شستن پرده ها دلخوش باشیممگر عمرهای ماپرده از راز جهان بر نداشته اند؟!...
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند... یکی را باد برد دیگری را باران هر روز خیس میکند......
اندوه های زنانه اما،خانگی تر از این حرف ها هستند،درست مثل شیشه های مربامثل سبزی های خشکِ معطرکه می کوشند یک تکه از بهار رابرای زمستان کنار بگذارند......
دیر کرده ایشکوفه کوچکدیر کرده ای.نسیمپیراهن خواهرانت را می نوازدو منسخت نگران تو هستمچه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک رادر میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟چه کسی می تواند حزن درخت را درک کندوقتی که دست می گذارد روی یک تکه از قلبش و می گوید:«او قرار بود در اینجا بشکفد،درست همینجا»...
بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشتو مراحتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت!...
چرا خدای بزرگکاری برای قلب کوچکم نمی کند؟برای قلبمکه از یک نیلوفر آبی کوچکتر استاز یک ساقه ی بابونه تردتراز یک انار ترک خورده خونین ترتو دوستم داریاما کاری از دستت برنمی آیدآدم چطور می تواند دیوانه ی غمگینی را تسلی دهد؟آدم چطور می تواند غمگین دیوانه ای را آرام کند؟...
مرا به گریه نیندازمی شکنممثل فنجانی که وقتی شکستنفهمیدیمبوته ی نقاشی شده ی گل سرخش کجاست....
سبکبالترین موجوداتی که آفریدیپرندگان نیستندزنان رنجیده اندو قسم به زن وقتی می رنجدقسم به زن به لحظه ای که می تواندسبکبال تر از سنجاقکی از یک برکه دور شود......
مادرم می گویدجای دخترت پسر آورده بودی اگربی گماننسل گونه های خیس مانمنقرض می شد....
عشق هایی که می میرندچه می شوند؟طوفانهایی که آرام می گیرندچه می کنند؟ابرهای مردهدریا های مردهیادهای مردهراکجا دفن می کنند؟اگر همه ی خاطرات تلخی که به سختی از یاد برده ایمیک شبباهم به شهر حمله کنندما چه کنیم؟...
تو رفتی ومن دیگر حوصله ی هیچ کس را ندارم ...چون کشتی غرق شده ای که برایش مهم نیست لای چمدان ها ،و جعبه های جواهرات مردگان،خرچنگ فرتوتی راه می رودیا ماهی کوچک زیبا تخم می گذارد...
شبیه مه شده بودی !نه میشد در آغوشت گرفتو نه آنسوی تو را دید !تنها میشد در تو گم شد !که شدم .............
بچه که بودمپاییزبا روپوش سرمه ای از راه می رسید.بزرگتر که شدمپسر همسایه بودسربازی که اسمم راتوی کلاهش نوشته بودمادرش می گفت:گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهدآن وقتها دوستت دارم را نمی گفتندکشیک می دادند......
تنهایی...به تنهایی هم می توانددخل آدم را بیاوردچه برسد به اینکهدست به یکی کند با غروبدست به یکی کند با جمعهبا پاییز...!...
همه ی روز های هفته فردندجمعه امادو نفر استیکی دلت را می فشاردیکی گلویت رابا جمعه ها کنار آمدیم اماروزهای قرمز این سررسید را چه کنیمشنبه ای را که جمعه استیکشنبه ای را که جمعه......
درگیر این آشپزخانه ی کوچکمدر جهانیکه بایدخیلیییی بزرگ باشد سرزمین هایش را دیده امکوههایش رادریاهایش رادر کتاب جغرافیای دخترممن اماهمچنان درگیر این آشپزخانه امکه آسمان کوچکش راحتی بخار یک فنجان چای هم می تواندبرایم ابری کند....
می توانی از دوست داشتنم برگردی؟!دوست داشتن که خیابان نیستتاکسی بگیریبنشینیپیشانی ات را به شیشه بچسبانیآه بکشی...و برگردی به پیش از آن!نه...نمی شود!با دوست داشتنم کنار بیا ؛مثل پیرمردها که...با لرزش دست هایشان!...
جنگل،پاییز،کلبه ای چوبیو دودی که از دودکشش بالا می رود...کاش با تودر چهارچوب همین تابلوآشنا شده بودم....