دنبال کسی نگرد که دارد غرق می شود مرا که اینقدر آرام روی صندلی نشسته ام و دارم چای می نوشم نجات بده
دنبال کسی نگرد که دارد غرق می شود مرا که اینقدر آرام نشسته ام و دارم چای می نوشم نجات بده
می ترسم بعد از مرگ یکدیگر را برای همیشه گم کنیم بیایید زیر اولین درخت گلابی آن دنیا باهم قرار بگذاریم ...
هر چه خانه را می تکانیم خاطره های خالی از همخاطره ها بیرون نمی ریزند چگونه توانستیم اینهمه سال دوام بیاوریم ؟ در دنیایی که هیچ چیزش دوامی نداشت آنها که گفته بودیم «بی تو می میرم» مرده اند و چه کرگدنهای پوست کلفتی بوده دلهای ما ! چگونه آن...
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند... یکی را باد برد دیگری را باران هر روز خیس میکند...
اندوه های زنانه اما، خانگی تر از این حرف ها هستند، درست مثل شیشه های مربا مثل سبزی های خشکِ معطر که می کوشند یک تکه از بهار را برای زمستان کنار بگذارند...
دیر کرده ای شکوفه کوچک دیر کرده ای. نسیم پیراهن خواهرانت را می نوازد و من سخت نگران تو هستم چه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک را در میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟ چه کسی می تواند حزن درخت را درک کند وقتی که دست می...
بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و مرا حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت!
چرا خدای بزرگ کاری برای قلب کوچکم نمی کند؟ برای قلبم که از یک نیلوفر آبی کوچکتر است از یک ساقه ی بابونه تردتر از یک انار ترک خورده خونین تر تو دوستم داری اما کاری از دستت برنمی آید آدم چطور می تواند دیوانه ی غمگینی را تسلی دهد؟...
مرا به گریه نینداز می شکنم مثل فنجانی که وقتی شکست نفهمیدیم بوته ی نقاشی شده ی گل سرخش کجاست.
سبکبالترین موجوداتی که آفریدی پرندگان نیستند زنان رنجیده اند و قسم به زن وقتی می رنجد قسم به زن به لحظه ای که می تواند سبکبال تر از سنجاقکی از یک برکه دور شود...
مادرم می گوید جای دخترت پسر آورده بودی اگر بی گمان نسل گونه های خیس مان منقرض می شد.
عشق هایی که می میرند چه می شوند؟ طوفانهایی که آرام می گیرند چه می کنند؟ ابرهای مرده دریا های مرده یادهای مرده را کجا دفن می کنند؟ اگر همه ی خاطرات تلخی که به سختی از یاد برده ایم یک شب باهم به شهر حمله کنند ما چه کنیم؟
تو رفتی و من دیگر حوصله ی هیچ کس را ندارم ... چون کشتی غرق شده ای که برایش مهم نیست لای چمدان ها ، و جعبه های جواهرات مردگان، خرچنگ فرتوتی راه می رود یا ماهی کوچک زیبا تخم می گذارد
شبیه مه شده بودی ! نه میشد در آغوشت گرفت و نه آنسوی تو را دید ! تنها میشد در تو گم شد ! که شدم ..........
بچه که بودم پاییز با روپوش سرمه ای از راه می رسید. بزرگتر که شدم پسر همسایه بود سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود مادرش می گفت: گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند کشیک می دادند...
تنهایی... به تنهایی هم می تواند دخل آدم را بیاورد چه برسد به اینکه دست به یکی کند با غروب دست به یکی کند با جمعه با پاییز...!
همه ی روز های هفته فردند جمعه اما دو نفر است یکی دلت را می فشارد یکی گلویت را با جمعه ها کنار آمدیم اما روزهای قرمز این سررسید را چه کنیم شنبه ای را که جمعه است یکشنبه ای را که جمعه...
درگیر این آشپزخانه ی کوچکم در جهانی که باید خیلیییی بزرگ باشد سرزمین هایش را دیده ام کوههایش را دریاهایش را در کتاب جغرافیای دخترم من اما همچنان درگیر این آشپزخانه ام که آسمان کوچکش را حتی بخار یک فنجان چای هم می تواند برایم ابری کند.
می توانی از دوست داشتنم برگردی؟! دوست داشتن که خیابان نیست تاکسی بگیری بنشینی پیشانی ات را به شیشه بچسبانی آه بکشی... و برگردی به پیش از آن! نه... نمی شود! با دوست داشتنم کنار بیا ؛ مثل پیرمردها که... با لرزش دست هایشان!
جنگل، پاییز، کلبه ای چوبی و دودی که از دودکشش بالا می رود... کاش با تو در چهارچوب همین تابلو آشنا شده بودم.