شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
مثلِ آن شعبده بازم که؛کلاهش سوراخخرگوش؛ جَسته در دشت و دَمَنو همه حضار؛ به ریشِ پدرش می خندند!شیما رحمانی...
من اناری می کنم دانه...به دل می گویم خوب بود این مردم / دانه های دلشان پیدا بود! می پرد در چشمم آب انار... اشک می ریزم...مادرم می خندد......
آسمان آبی نیست قاصدک از غم و تاریکی خبر می آرد/ گوش داریدزمستان آمد موسم سردی و هنگامه ی بوران آمد آرزوها همه در خاک/فرو خفته و یخ می بندد...و جهانی که به من و به احساس و گل و غزل می خندد....