یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
آن قصر که جمشید در او جام گرفتآهو بچه کرد و روبَه آرام گرفتبهرام که گور میگرفتی همه عمردیدی که چگونه گور بهرام گرفت...
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریموین یکدمِ عمر را غنیمت شمریمفردا که ازین دیرِ فنا درگذریمبا هفت هزار سالگان سر بسریم...
گر یک نفست ز زندگانی گذردمگذار که جز به شادمانی گذرد هشدار، که سرمایهی سودای جهان عمرست چنانش، گذرانی، گذرد...
آن لعل، در آبگینهی ساده بیارو آن محرم و مونسِ هر آزاده بیارچون میدانی که مدتِ عالمِ خاکباد است که زود بگذرد باده بیار...
ماییم و مِی و مطرب و این کنجِ خرابجان و دل و جام و جامه، پر دُردِ شرابفارغ ز امیدِ رحمت و بیمِ عذابآزاد ز خاک و باد و از آتش و آب...
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو وز بافتهی وجودِ ما پودی کو در چنبرِ چرخ جانِ چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو...
هنگام صبوح ای صنم فرّخ پِیبرساز ترانهای و پیشآور مِیکافکند به خاک صد هزاران جَم و کِیاین آمدنِ تیرمه و رفتنِ دِی...