آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبَه آرام گرفت بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم
گر یک نفست ز زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذرد هشدار، که سرمایهی سودای جهان عمرست چنانش، گذرانی، گذرد
آن لعل، در آبگینهی ساده بیارو آن محرم و مونسِ هر آزاده بیارچون میدانی که مدتِ عالمِ خاکباد است که زود بگذرد باده بیار
ماییم و مِی و مطرب و این کنجِ خراب جان و دل و جام و جامه، پر دُردِ شراب فارغ ز امیدِ رحمت و بیمِ عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو وز بافتهی وجودِ ما پودی کو در چنبرِ چرخ جانِ چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو
هنگام صبوح ای صنم فرّخ پِیبرساز ترانهای و پیشآور مِیکافکند به خاک صد هزاران جَم و کِیاین آمدنِ تیرمه و رفتنِ دِی