جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
یک دست کلاغو به یکی برف،زنگ را زددرخت زمستان...
بعضیوقتابهیکیمیگیکهدیگههیچوقتبهتزنگنزنهوبعدوقتیگوشیتزنگمیخورهامیدواریاونباشه!اینپیچیدهترینمنطقه......
ای کاشبعضی وقتا جرات اینو داشتیمکه گوشی رو برداریم و زنگ بزنیم و بگیمببین دلم واست تنگ شده بودواسه هیچ چیز دیگه ای هم زنگ نزدم...
ساعت قدیمی ام خسته استخوابش می آیدمن کوک می شومنمی آیی؟دارم زنگ می زنم!...