من ...زرد شدم ...خشک شدم ...بس که ندیدی پاییز زمانیست که در باغ نخندی
سرش به شانه ی من بود و درد دل می کرد همین که وقتِ غمِ من رسید، خوابش برد! .
چشم هایش قهوه ای بود و به حق فهمیده ام قهوه از سیگار و قلیان اعتیاد آورتر است...
هر لحظه دلم را غمِ یک حادثه لرزاند سالِ نود و درد عجب سال بدی بود ... .
ای فدای صورت ماهت که رویت کردنش ... عید فطر مردم است و عید قربان من است ...