سیزده بار زیر لب گفتم رفتنت مثل سیزده شوم است خسته ام خسته از غروری که به شکستن همیشه محکوم است
کاشکی محکوم اغوشت شوم شاید که تو باورت گردد که من زندانی چشم توام ....
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﯽﺩﺍﺩ ، ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﭼﯿﺪﻥ ﮔﻞ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﯽ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ !
محکوم به حبس ابد در سینه ام عشق را که جانی ست