پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حرفم خریدار نداشتهیچگاهدر هیچ دادگاهی...روزگار همرأی رابه دزدِ قلبم دادو من محکوم شدم به حبس ابددر عکست«آرمان پرناک»...
محکومیم به امید، مجبوریم به آرزو....
اوریانا فالاچی:عذاب آورترین لحظه برای یک محکوم، موقعی است که از زندان آزاد شود و از خودش بپرسد چطور آن جهنم را تحمل کردم؟...
...ما ساکنان دنیا ... ؛ همسایگان رنجیم... !!!ما جمع بی پناهیم ... ؛ مجذور چارو پنجیم!!!شاید طلسم آهیم ... ؛بازیچه های افسوس!!! روی سیاه ماهیم ... ؛دود چراغ فانوس... !!!شاید که مرده باشیم ؛ در انتهای کابوس... !!! محشور گشته باشیم ؛با لاله های مایوس... !!!ما مهره های سرباز ... ؛در دست سرنوشتیم!!!در پیله های پرواز ... ؛ پروانه های زشتیم...!بازنده ایم از آغاز ... ؛ بیهوده در نبردم... !!!عمری بدون اغماض ... ؛ محکو...
گفتی که تنها می رویاز عشق بیزاریمحکوم گشتمبی تو شب ها من به بیداری...
شعر از این سیاسی تر؟!دنیا بی تو،زندانی ست بزرگ!!!...و من اسیر در سلولی انفرادیمحکوم به ابد وُتبعید به قلب بی وفای تو... سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
مَرا تا ابَد .... محکوم کن .... به انفرادیِ .... آغوشت .....! ️️️...
چقدر سخت می شود یک جاهایی از زندگی وقتی گلویت پر از فریادهای خاک خورده است ولی از ترس جدایی و ویرانی سالهای عمرت محکوم به سکوت می شوی!...
ما آن را محکوم نمی کنیم چون که جرم است، بلکه آن جرم است چون که ما آن را محکوم می کنیم....
انسان محکوم به آزاد بودن است؛ چرا که به محض اینکه وارد جهان شود، مسئول هر اقدامی که انجام می دهد است....
سیزده بار زیر لب گفتمرفتنت مثل سیزده شوم استخسته ام خسته از غروری کهبه شکستن همیشه محکوم است...
آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقا همان سکون و بیحرکتی بود، این بیآیندگی، بیرویایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر ...تقریبا امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همانجور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم !به نظر میرسید گویی آن سیستم قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره میکند. به نظر میرسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آ...
هیچ کوچهای خواب ترا ندیدپیش از آن که منعاشقت شومدر زمستانی که برف نمیباریدکنار آن همه دلتنگیکه تو دچارش بودی.مرا به قابهای کهنه بسپاردر کنج بی عبور ترین دالانکنار پنجرهای کهکوچه رااز کابوسهای هر شبتجدا میکردآن قدر فراموشم کنکه پشت پنجرهبرف ببارددر چشمهای منزنی زندگی میکندکه محکوم استتا ابد خاطره باشد...
کاشکی محکوماغوشت شومشاید که توباورت گرددکه من زندانیچشم توام .......
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﯽﺩﺍﺩ ، ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﭼﯿﺪﻥ ﮔﻞ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﯽ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ !...
کاش میشد که میگفتم به دیدارم نیا کاش میشد که میگفتم نگاهم هیچ نکن ولی مگر میشد مگر میشد من به عشقت چه محتاجم مثل خاک به رد پای عاشق من به حس وجودت محکومم مثل گل به نور هیچکس نمیداند چرا نمیداند چرا من از نگاه تو از صدای تو می هراسم میهراسم از بودنت با من بودنت با نگاه من نمیدانم چرا ولی ایکاش میشد به تو میگفتم از وجودم رخت برکن برو از درونم بگذار تهی باشم ولی مگر میشد مگر میشد بی تو میمیرم من به تو محتاجم مثل رود به ...
محکوم به حبس ابددر سینه امعشق را که جانی ست...
اما چه کسی جرات دارد در دنیایی که هیچکس بی گناه نیست مرا محکوم کند؟...