جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
قلمی به دستم می دهند و کاغذیتا از گناهان خوداعتراف نامه ای رقم بزنم...و من تنهااز کابوس مداوم گنجشکی می نویسمکه به تیر و کمان مندر تابستان هفت سالگی ام مُرد......
من وجود دارم من هستممن اینجا هستم، من در حال شدن هستم، تنها من هستم که زندگیم را میسازم. تنها من و نه هیچ کس دیگر... من باید با کمبودها، خطاها و گناهان و اشتباهات خود رو در رو قرار گیرم. از نبودن من هیچکس به قدر من رنج نخواهد برد، اما فردا روز دیگریست و من باید تصمیم بگیرم که رختخواب را ترک کرده، دوباره زندگی کنم و اگر شکست بخورم، نه تو را سرزنش میکنم، نه زندگی را و نه خدا را.....
گناهان خودت را نمی دانماما، اشک های من بیچاره ات می کنند...!...