چرا پنهان کنم ؟ عشق است در این آشفته اندوه نگاهم تو را می خواهم که می سوزی نهان از دیرگاهم
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد ؟ که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
ز کدام ره رسیدی ؟ ز کدام در گذشتی ؟ که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی ای خوشترین خوش آمده بار دگر بیا
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
خوش تر از نقش توأم نیست در آیینه ی چشم
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻧﮑﺮﺩ ﭼﻪ ﺩﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻮﺩ ﺁﯾﺎ ﮐﻪ ﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺩﻝ ﺷﯿﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ...
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟ من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش دیگر ای بادِ صبا دست زبختم بردار، خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم..
گذشٖتم از تو که ای گل، چو عمر من گذرانی به کام من که نماندی، به کام ِ خویش بمانی
تو در من زندهاى من در تو ما هرگز نمی میریم ...
ز بس که بال زد دلم به سینہ در هواے تو اگر دهان گشودمے کبوتری درآمدی!
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر ، نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
تو می روی و دل ز دست می رود مرو که با تو هر چه هست می رود شب غم تو نیز بگذرد ولی درین میان دلی ز دست می رود
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی #
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
چو شب به راهِ تو ماندم که ماهِ من باشی چراغِ خلوتِ این عاشقِ کهن باشی به سانِ سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبم نیامدی تو که مهتابِ این چمن باشی شب بخیر
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزد شانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه شاید کمی ارام شود ولی افسوس که ....
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزد شانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم ولی افسوس که نیست...
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
چه مغرورم ، ولی آنقدر زنجیرم به احساسم که تا رد می شوی کج می کنم سمت تو راهم را...
نقش او در دل چه زیبا می نشست سنگدل ایینه ی ما را شکست اینه صد پاره شد در پای دوست باز در هر پاره عکس روی اوست اینه درعشق بازی صادق است اینه یک دل نه ، صد دل عاشق است
آنکه مسٖت آمد و دستی به دلِ ما زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!