متن عمر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عمر
آنقدَر بالا پریدم تا زمین یک نقطه شد
دیدم از بالا که دنیایم همین یک نقطه شد
ای که از پرواز مرغان هوایی دم زدی
سهم من از زندگانی را ببین، یک نقطه شد
بهزادغدیری
اگر در زندگی شادی ، عمرت گذرد
وگر غم در دلت داری ، عمرت گذرد
چه خوش باشی چه ناراحت ، عمرت گذرد
یه کاری کن به نیکی ها ، اسمت ببرد
حیف ازان عمر من، پای کسانی گذشت
جای حمایت ز ما ، از من یارَش گذشت
حال دگر غم اثر ، بر دل ما نیکند
چونکه هزاران بلا بعد اثر میکند
دوست اگر دوستی پس حسدت چیست دوست؟
رویِ تورا یافتم دوست ماهم دوروست
از تو ندارم گله وای ازین...
در سفر عشق نباشد پایان
هم سفر عشق ندارد سامان
گفتی ای عشق بیا همسفرم
بی تو عمریست که من در سفرم
رنگین کمانی است با مرکز ِنگاه تو
نامش
زندگی
دوری می زنم
- بی سرگیجه -
در گذارِ عمر
ای آنکه عاشق نیستی آن دل که بردی پس بده
هجری کشیدم سالها عمری که خوردی پس بده
گفتم مگر با دیدنت این درد هجران کم شود
با دیدنت فهمیده ام دل خرج ایمانم شود
دستفروش می پرسد:
شورت گره ای بچه ...؟
می گویم: کودک شادمانی ام
سال پیش مُرد.
می پرسد: آدامس خروس ...؟
می گویم: غصه هایم را
زیر دندانِ عمر می جوم.
می پرسد: سیگار ؟
می گویم: یکی آتش می زنم
شاید اندوهم را...
می گوید: مهمان من باش، و...
پاییزدل
برگها می ریزند
شاخه ها غمگینند
خش خش برگ زند داد که ای راه گذر
پا مزن برسر من
من زمانی چون گل
شادوخندان بودم
من زمانی بودم
سایبان در گرما
لیگ زد آتش بر هستی من
بی وفا سردی و دل مردگی پاییزی
من زپاییز و خزان بیزارم...
روزِگاری می رود عمرِ گِران آگاه باش
هین که می آید صدای کاروان آگاه باش
فرصت ما کمتر از آن که لبی را تر کنیم
پیش تر از آن که طی گردد زمان آگاه باش
گل به دامان گر بُوَد، آخر مسافر می شود
ای مسافر تا به کی چون...
اگرم عمر شود نهصد و اندی
و نمازم همه بر پا که چنان پینه ببندد
سر و پیشانی و دستان
و سحر تا به شبم روزه بگیرم
وای؛ یکبار اگر دل بشکانم
همه آن عمر گرانمایه
به یک ارزن پوسیده نیرزد
چون دشنه خورد هر نفسی بی تو بر دلم
تو رفته ای و حال دلم رو به راه نیست
عمرم چو باد می گذرد کنج این قفس
عمر بدون یار مگر اشتباه نیست؟
ارس آرامی
با من بیا
بیا بنشین تا بخوانمت
طومار عمر رفته ی خود را به پای تو...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
دل در پی عشق دلبران است هنوز
وز عمرِ گذشته در گمان است هنوز
گفتیم که ما و او به هم پیر شویم
ما پیر شدیم و دل جوان است هنوز
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
مگر جانی که هرگه آمدی ناگه برون رفتی
مگر عمری که هرگه میروی دیگر نمی آیی