چهارشنبه , ۱۸ مهر ۱۴۰۳
آنقدَر بالا پریدم تا زمین یک نقطه شددیدم از بالا که دنیایم همین یک نقطه شدای که از پرواز مرغان هوایی دم زدیسهم من از زندگانی را ببین، یک نقطه شدبهزادغدیری...
افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم در دفتر ما نماند یک نکته سفیداز بس به شب و روز سیاهی کردیم...
اگر در زندگی شادی ، عمرت گذردوگر غم در دلت داری ، عمرت گذردچه خوش باشی چه ناراحت ، عمرت گذردیه کاری کن به نیکی ها ، اسمت ببرد...
حیف ازان عمر من، پای کسانی گذشتجای حمایت ز ما ، از من یارَش گذشتحال دگر غم اثر ، بر دل ما نیکندچونکه هزاران بلا بعد اثر میکنددوست اگر دوستی پس حسدت چیست دوست؟رویِ تورا یافتم دوست ماهم دوروستاز تو ندارم گله وای ازین اسکلتوای ازان آدمی، کفر بگوید بهتگُل به تو دادم ولی خار تو دادی به مندست تو زیبا شُدش،زخم شُدش دست منظاهر او گل ولی باطِنِ او خار بودمعرفتش هم به من طعنه و آزار بوددل که کثیری سخن داره ولیکن نگمچون که اگر هم ب...
در سفر عشق نباشد پایانهم سفر عشق ندارد سامانگفتی ای عشق بیا همسفرمبی تو عمریست که من در سفرم...
رنگین کمانی است با مرکز ِنگاه تونامش زندگی دوری می زنم - بی سرگیجه - در گذارِ عمر...
ای آنکه عاشق نیستی آن دل که بردی پس بدههجری کشیدم سالها عمری که خوردی پس بدهگفتم مگر با دیدنت این درد هجران کم شودبا دیدنت فهمیده ام دل خرج ایمانم شود...
دستفروش می پرسد: شورت گره ای بچه ...؟می گویم: کودک شادمانی امسال پیش مُرد.می پرسد: آدامس خروس ...؟می گویم: غصه هایم رازیر دندانِ عمر می جوم.می پرسد: سیگار ؟می گویم: یکی آتش می زنمشاید اندوهم را...می گوید: مهمان من باش، و می رود......
ای دوست! جهان دمی ست و آن دم هیچ است بر عمر مبند دل، که آن هم هیچ است...
پاییزدلبرگها می ریزندشاخه ها غمگینندخش خش برگ زند داد که ای راه گذرپا مزن برسر منمن زمانی چون گلشادوخندان بودممن زمانی بودمسایبان در گرمالیگ زد آتش بر هستی منبی وفا سردی و دل مردگی پاییزیمن زپاییز و خزان بیزارممن زعمر کم خود می نالملیک چون عمر کم و کوتاه استچشم به عمر ابدی دوخته امجعفرابراهیمی...
روزِگاری می رود عمرِ گِران آگاه باشهین که می آید صدای کاروان آگاه باشفرصت ما کمتر از آن که لبی را تر کنیمپیش تر از آن که طی گردد زمان آگاه باشگل به دامان گر بُوَد، آخر مسافر می شودای مسافر تا به کی چون و چنان آگاه باشاین جهان پیرِ عجوز است، جوانی می برداین جوانی در کَفَش همچون عِنان آگاه باشرهگذر! در کوچه ای دنبالِ مهمانی نباشرهگذر را نیست فکرِ آشیان آگاه باشمی رود فصلِ بهاران ای جوان ناز مکنتا اَبَد گل را نباشد سا...
دردا به هدر دادیم این عمر جوانی راما خوش ندانستیم آن ذات گرامی رانه غزل برای گفتن نه تاب سخن داریمنه صدای گریه مانده به هوای آن بباربمدر میان گله ها گرگ شده مهمان سگ هاای عروس خون برقص در کنار مترسک هاای که با وجود داغت رقص تو تماشاییقطعه قطعه کن مرا عشق خون هست و زیباییآمد آن طبیب دردم از لبش شد تر لبانمفواره از دلم زد شعر از هو شد کلام امای گرمی آغوشت از هر آفتابی خوش ترتویی برای عاشق از هر جوابی خوش تر...
اگرم عمر شود نهصد و اندی و نمازم همه بر پا که چنان پینه ببندد سر و پیشانی و دستان و سحر تا به شبم روزه بگیرم وای؛ یکبار اگر دل بشکانم همه آن عمر گرانمایه به یک ارزن پوسیده نیرزد...
چون دشنه خورد هر نفسی بی تو بر دلمتو رفته ای و حال دلم رو به راه نیستعمرم چو باد می گذرد کنج این قفسعمر بدون یار مگر اشتباه نیست؟ارس آرامی...
با من بیابیا بنشین تا بخوانمتطومار عمر رفته ی خود را به پای تو...بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت...
دل در پی عشق دلبران است هنوزوز عمرِ گذشته در گمان است هنوزگفتیم که ما و او به هم پیر شویمما پیر شدیم و دل جوان است هنوز بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
چو عمر میگذردمثل رهگذری در کوچه های بن بست!آشفته و حیران پی هر ساز زندگی رقص کنان مانده ایم..!در جنگ میان تقدیر و سرنوشت سراسیمه نشسته ایم...!پی هر روز زندگی گهی شاد،گهی غمگینچه درد ها که نچشیده ایم...!کفر است گله کنیم..!اما در این قافله عمرعجب سوز دل ها کشیده ایم..!روزی از سوز نای نِی حرفها شنیدم پی خاطراتش نشستم و سخن گله از زمانه دیدم...!گفتمش بهر چه می نالی!تو که سازت آرامش همگان است.!؛خندید و گفت بشنو از نِی چو حکایت میکنداز زم...
مگر جانی که هرگه آمدی ناگه برون رفتیمگر عمری که هرگه میروی دیگر نمی آیی...
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من...
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم...
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد حیف از آن عمر که درناله. وحسرت گذرد ای خوش آن دل که مشغول محبت گردد حیف از آن عمر که دائم به بطالت گذرد...
پیوند عمر بسته به موییست هوش دارغمخوار خویش باش غم روزگار چیست...
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می گذرد...
میان بیابان برهوت در جاده ُ زمان ماشین عمر با شتاب می رودو با آخرین سرعت دانه های تسبیح زمان را یکی پس از دیگری پشت سر می اندازدوقتی کلمهُ ایست را توی حلقهُسرخین تابلو نظاره گر می شودآخرین ضربات بانک ناقوس زمانتوی گوش طنین انداز می شوددر این لحظه هست که...از اوج افق ها فوارهُ وجودش رافرود می آوردبه خود نگاه می کند خسته و کوفته ،گرد راه چندین سالهدر وجودش نمایان می شودبا فکر وخیال پریشان همچون شعله های آتش زبانه می کش...
زندگی کردنِ من مُردنِ تدریجی بودآنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم...
عمر ما کوتاه استرنگ در رنگ بیالائیمسردیِ دلها رابه شومینه ای گرم، بسپاریم!عمر ما کوتاه استیک، قدم برداریمسردی واژه رابه دستِ باد بسپاریم!عمر ما کوتاه استبیا، مهربان باشیمفاصله ی ِدلها راکمی نزدیک تر سازیمرعنا ابراهیمی فرد...
در فریب آرزوها، عمرها به پایان مى رسد.- امام علی (ع)...
وقتی به پارک می روم ، پیرمردهایی می بینم که در سکوت به نقطه ای خیره شدن !شاید به گذشته فکر می کنند ، به اون دوستت دارم هایی که نگفتن ، به دوران سراسر مهربانی در قدیم و شاید به این فکر می کنند که چه زود عمر تمام شد ولی فراموش کردند زندگی کنند ......
حریف عقربه هایت نمیشوم ، دنیا...زمان من شده اتمام و باورش سخت استحواس من به شتابت نبود ، یک لحظه...مجال ده که نفسهای آخرش سخت است..بهزاد غدیری...
هنگام سپیده دم خروس سحری،دانی که چرا همی کند نوحه گری؟یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبحکز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!...
از منزل کفر تا به دین ، یک نفس است وز عالم شک تا به یقین ، یک نفس است این یک نفس عزیز را خوش مى دار کز حاصل عمر ما همین یک نفس است...
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر...
در قمار روی تو ، باختیم عمر گران راارس آرامی...
دنیا گهواره استخوابت میکندپستان توهم در دهانت میگذاردمیرود و هر چه داری با خود میبردبیدار که می شویمیفهمیعمر به قدر همان خواب در گهواره بود....
غم گذر می کند از هر دل،ولیجای آن باقیست تا عمری هست...
قطار عمر می گذرد به شتابولی ز کجا بگذرد؛ز سبزه زار و دشت و ز کوه،کویر یا که بیابانهمان تفاوت است از گذار زندگیهامان ......
دست و پای در بند ریشه های هرزهول و هراس فرداهای ناپیدادر گیر و دار نابرابر جدال هابه گِل نشسته زورق اقبالش ...کوک های درشت می دوزدوصله های زخم رابر درازای عمر گزافاز یاد رفته استبی نام و نشان...
می نشینم لبِ رودریسمانی، می گذارم در آبتا بگیرم شایدعمرِ بگذشته ی خویشلیک می دانم منماهیِ کوچکِ عمرسال ها پیشگذشت از این رود ......
عجیبم از عمر تمام می شودبند دل بی تو آب می شوداینگونه که من میخواهمتمردن هم دشوارمی شود ......
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بودمی رود عمر ولی، خنده به لب باید زیست...
پیرمردی خسته از دنیای خود از میان کوچه های شهر میگذشت یاد معشوق و پاکت سیگار او او نمیدانست !!این عمر هم میگذشت؟...
این عمر پر از قصه ی سرگشتگی ماست ماییم که در هروله ی عشق غریبیم...
دلِ دنیا، دلِ من بود، کبابش کردندآسمان، منزلِ من بود، خرابش کردند«زندگی کردنِ من، مُردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردند»...
جمعه هایی که می رسند از راهشنبه هایی که باز در راهندغصه هایی که اول هفتهعقده هایی که آخر ماهنددلخوشی ها که عمر می بخشنددرد هایی که عمر می کاهندسال هایی که می روند از عمرعمر هایی که تند و کوتاهندشب کسانی که محو خورشیدندعده ای روز در پی ماهندچاه هایی که مَحرَم رازندعاقبت مردمی که در چاهند...
بی تو ...مهتاب کجا ؟کوچه کجا ؟شعر کجا ؟بی تو...از باقی این عمر گذشتم.......
کاش می شد عمر خود را هدیه میدادم به او زندگی را دوست دارم ، مادرم را بیشتر...
من آمده ام، تا همه ی عمر بمانم...
غم مخور پروانه!به خاطرِ کوتاهیِ عمرتچراکه دراین چشم برهم زدنآن قدربه شعر عمر بخشیدهایکه به نوح هم بخشیده نشده استغم مخور پروانهی زیبا!...
بی تونفس کشیدنمعمر تباه کردن است......