چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
همه دنیای من تویی...
شاید من شصت سال عمرکنمیاهفتاد سال ...نمیدانم..شاید فردا مُردم..اما اگر نمُردم ، همان شصت هفتاد سالگیهمچنان دارم اورا فراموش میکنم....
میانِ گردابی بودم، گردابی که مرا به هر سو می کشاند؛ گردابی غم آلود و وحشت بار...گردابی که که مرا از من گرفته بود، نمی دانستم کیستم؟!اصلا من گمشده بودم، میانِ ترس و دلهره هایم...در پسِ همین روزها بود که تو آمدی...میدانی، من میانِ دستانِ گرمِ تو خود را یافتمدستانم را گرفتی، دستانم زنده شد، نهالی جوانه زد، نهال رشد کرد و بزرگ شد و امروز از عشقِ توست که دستانم تا آسمان میرسد...به راستی که با تو انسانم و خوشبخت ترین...
جان در قدمش کنمکه آرام دل است......
دراندک من تویی فراوان...
مرا که کشت خدایا، دوباره زنده مگردانکه مُرده طاقت جان کندن دوباره ندارد....
یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود رنگارنگ از همه رنگ بخر و ببر...
از وقتی تو برآورده نشدی دیگه هیچوقت آرزو نکردم...
ساحل دلتو بسپار به خدا... خودش قشنگترین قایقو برات میفرسته!...
ترسم این است نیایی نفسم تنگ شودنقش رویایی تو هی کم و کمرنگ شود....
هیچکس نمیتواند در عشق دیگری را نابود کند.هر کس مسئولِ احساسِ خویشتن است و هیچکس در نحوه ی تاثیرگذاریِ احساس دیگران مقصر نیست...زمانی که مردانِ عاشقِ خود را از دست دادم،احساس کردم زخمی شده ام؛ولی امروز معتقدم که هیچکس کسی را از دست نمیدهد زیرا در واقعا هیچکس،کسی را در اختیار ندارد.این تجربه ی واقعیِ آزادی است...دارا بودنِ مهم ترین احساسِ دنیا بدون در اختیار داشتنِ آن !!!...
یادم باشد که تنهاییم را برای خودم نگه دارم ، و بغضهای شبانهام را برای کسی باز گو نکنم ، تا ترحم دیگران را با اظهار علاقه اشتباه نگیرم ، یاد من باشد که فقط برای سایهام بنویسم ......
رَسم تو عاشق کُشی ، شیوه من عاشقی ؛تیغ زدن شُغل تو ، کُشته شدن کار من ......
نباید منتظر ماند ،باید از آنچه که داریم لذت ببریم نه آنچه آرزویش را داریم...
گاهی گذشت میکنیم گاهی گذر ؛کاش لااقل تفاوت این دو را می فهمیدند...
برندهها از شکست خوردن نمیترسند ، اما بازندهها چرا ! شکست بخشی از فرایند موفقیت است ؛ کسانیکه از شکست دوری میکنند ، از موفقیت نیز دوری میکنند !...
چنین فصلی بدین عاشق نوازی ،خطا باشد خطا بی عشق بازی ......
همهجا همان چهرههای تکراری ، همان حرفهای تکراری. دلم چیزهای متنوعتری میخواست ؛ اینطور شد که به کتاب روی آوردم !...
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد بوی باران را تنفس کرد، عطر آمیز شد...
دلیل اینکه آدم ها به سختی احساس خوشبختی می کنند این است که گذشته را بهتر از آنچه بوده می بینند، حال را بدتر از آنچه هست و ترس از آینده را بیشتر از آنچه خواهد بود می دانند....
زیبایی زندگی به آن نیست که چقدر خوشحالی،بلکه به آن بستگی داردکه چقدر دیگران به خاطر وجودت می توانند شاد باشند....
آنچه آدم را پیر می کند نگاه به گذشته و حسرت فرصت های از دست رفته است....
همیشه خط باریکی میان ایمان عمیق و تعصب وجود دارد....
برای به دست آوردن چیزی مهم باید هزینه بپردازی، این قانون دنیاست....
ما نباید انتظار داشته بیاشیم آدم ها را تمام و کمال بشناسیم،حتی اگر عمیقا عاشق انها باشیم....
حضرت مولانا معتقد است که یزدان مجید، خلق عالم را سه گونه افریده،یکی فرشته که عقل محض است،دیگری بهائم که شهوت محضند و سومی آدمی مسکین که مرکب است از عقل و شهوت( نیمی از فرشته و نیمی از خر)...
چرا باید بسازی و بسوزی....
زیبای بی چون و چرا هرگز نفهمیدی تنها دلیل خوب این دنیای بد بودی اما تو تقصیری نداری کاش امکان داشت اینقدر زیبا نبودن رابلد بودی آوازه ات تا شهر های ساحلی رفته دریا حسابت را از آدم ها جدا کردهپیش از تو زیبایی همیشه حد و مرزی داشت زیبایی تو مرزها را جا به جا کرده......
سه چیز تحملش خیلی سختهحق با تو باشهولی بهت زور بگن!بدونی دارن بهت دروغ میگننتونی ثابت کنی!تتونی حرف دلتو بزنیو مجبور باشی سکوت کنی!...
دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردموین جرم چو خود کردم، با خود چه توانم کرد...
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش...
لبان سرختپرچم سفید جنگ های درونی من استبا دوستت دارمیآتش بس را اعلام کنتا حق و حقوق دلم پایمال نشود.....
لب فروبستم که دیواردلت رانشکنم... باسکوتم اتهام بی وفایی خورده ام.....
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت باید بسنده کردبه رویای دیدنت...!...
من می روم ز کوی تو و دل نمی روداین زورق شکسته ز ساحل نمی رود...
اذیتت میکنم درست!!اگه یه روز نباشی میمیرم.....
آرام بگیر در آغوشمفردا هم دوستت خواهم داشتشب برای بخیر شدنهمین دو قلم را نیاز دارد .....
می روی چون رود شب ها در خیال و خواب منای خروشان روز ها کمتر تویی پیدا چرا؟...
میان این همه هستآنکه باید نیست...
یه لحظه صبر کن رفیق،لا به لای شلوغی و کلافگی و سخت گرفتن های زندگیخواستم یه چیزی بهت بگم!یه نگاه به پشت سرت بندازمثل همه ی روزایی که گذشتاین روزا هم میگذرهخواستم بگم حواست هست دیگه؟!ما یک بار زندگی میکنیمحالا ادامه بده ادامه بده...
زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد...
شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزدیکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد...
یک صبح زیبابرادرم و دوستم جلو راه می رفتند و من و دوست دوستم پشت سرشان می آمدیم. دوست دوستم خانه اش را برای فروش گذاشته بود اما خانه را کسی نمی خرید. دوست دوستم دلخور بود که هر وقت می خواهد چیزی بخرد آن چیز گران است و هر وقت می خواهد بفروشد آن چیز یا ارزان می شود یا اصلا خریداری ندارد و داشت از مشکلاتش برایم می گفت. همان موقع دو کبوتر پروازکنان از بالای سرمان رد شدند. برادرم گفت: «چقدر قشنگ.» بعد رو به ما کرد و پرسید: «دیدین؟» دوست دوستم گفت: «...
در زندگیتان همیشهحواستان به دو شخصیتگرانبها باشدیکی که برای پیروزی توهمه زندگیشو باخت*پدر*اون یکی که پیروزیزندگیتو مدیون دعاهاشی*مادر*...
گاهیچتر را باید دست باران دادروی سر خودش بگیردو ماجایش بباریم...
جای نوازشت بر تنم شکل مرغ دریایی سفید لانه کرده ست در پیچش گردنممی دانی قبل تو کبوترهای کاغذ ی فرم نوازش بودندبا هر طوفانی پاره پاره رد نوازش بر تنم بریده بریدهمی دانیمهم این است هنوز مرغ ها ی دریایی با ما شنا می کنند...
من دلتنگ تُ مى شوم و تُ دلتنگ منو این چیزى جز تَکرار یک عشق نیست...
دوست داشتن یعنی مراقبِ هم باشینحتی وقتی از هم دلخورین️️️...
عطر آغوشتزیباترین انقلابیستکه هر شب در میان جانمعاشقانه کودتا میکند...